گزارش یک مورد خاص از زهرا شیرازی، کارشناس مددکاری اجتماعی
آرمان یکی از اعضای کتابخانه ما بود، ۹ ساله. پسرک منزوی و گوشهگیر بود و برای مشارکت در هر فعالیتی مقاومت میکرد و با بچههای دیگر ارتباط مناسبی برقرار نمیکرد. هر بهانه کوچکی میتوانست او را سریع خشمگین کند.
اولین واکنش آرمان به هر مسئلهای رویآوردن به بحث لفظی یا دعوای فیزیکی بود. بودن او در کتابخانه و میان بچههای دیگر دردساز شده بود و پیش میآمد که پدرها و مادرها از من میخواستند تا دیگر اجازه ندهم او در فعالیتهای جنبی حضور داشته باشد اما من به دنبال دلیل رفتارهای آرمان میگشتم و مشتاق بودم دربارهاش بیشتر بدانم و بفهمم چرا پسرک ۹ ساله اینقدر بیقرار و ناآرام است.
با شماره تلفنی که در فرم ثبتنام آرمان نوشته شده بود تماس گرفتم. شماره تلفن منزل مادربزرگ آرمان بود. خودم را معرفی کردم و گفتم برای چه تماس گرفتهام و از آرمان و رفتارهایش در کتابخانه گفتم و متوجه شدم پدر و مادر آرمان ۲ سالی است که از هم جدا شدهاند و حالا آرمان پیش مادربزرگ زندگی میکند و مادربزرگ سالخورده و خسته، با همه مهر و محبتی که دارد، از پس رتق و فتق زندگی پسر برنمیآید
از سرنوشت پدر و مادر بعد از جدایی پرسیدم و متوجه شدم که مادر دوباره ازدواج کرده و دیگر سراغی از آرمان نمیگیرد و پدر هم راننده کامیون است و مدام در سفر، بهگونه ای که کم پیش میآید که در خانه باشد و به مسائل پسرش رسیدگی کند.
توضیحات مادربزرگ مرا به این نتیجه رساند که باید وقت بیشتری برای آرمان بگذارم و کمک کنم تا این بحران زندگی را پشت سر بگذارد. برای افزایش شناخت او از خود و زندگیِ خانوادگیاش باید شرایط لازم را برای تغییر رفتار به وجود میآوردم. در قدم اول، کارگاههایی برای آموزش مهارتهای زندگی برای اعضای کتابخانه برگزار کردم و حواسم بود که آرمان حتماً در این کارگاهها حضور داشته باشد.
در جلسههای کارگاه از بچهها میخواستم تا درباره احساسهای خوب و بد خودشان بنویسند. نتیجه کار و نوشتههای آرمان نشان میداد که او از رفتار پدر و مادرش عصبانی است، احساس تنهایی میکند و اعتماد به نفس ندارد.
عادت نوشتن از ناخوشیهای ذهنی به آرمان کمک کرد تا درباره خودش و احساساتش بیشتر بداند. بعد از هر جلسه، مدت زمان کوتاهی با بچهها درباره آنچه نوشته بودند، گپ میزدم و این بهانهای بود برای برونریزی و تلاشی برای بازگرداندن آرامش به آرمان.
پسرک از برنامههای گپوگفت استقبال کرد و تصمیم گرفتم در فرصتهای کوتاهی که پیش میآمد، خصوصی با او صحبت و ترغیبش کنم تا درباره خودش بیشتر حرف بزند. میخواستم از دنیای درونذهنی، احساسات پنهان و عواطف شخصیاش بگوید و داشتم موفق میشدم؛ آرمان از تصمیم پدر و مادرش برای جدایی عصبانی بود و همین باعث میشد که به پرخاشگری روی آورد. گیج و سردرگم بود و نمیدانست چرا پدر و مادرش او را تنها گذاشتهاند. این وضعیت باعث بروز ترس و ناراحتی در او شده بود و ناتوانی آرمان برای درک حقیقت طلاق و دوری از والدین باعث اضطراب و بروز نشانههایی از افسردگی در رفتار او شده بود.
تلاش من بر این بود که با بازی و قصهخوانی و فعالیتهای گروهی به آرمان کمک کنم تا بار دیگر لذت همراهی با دیگران و دوستی را تجربه کند. آرمان قدم اول را برمیداشت، اما خیلی زود اوضاع به هم میریخت و موضوعات ساده و پیش پا افتاده بهانه دعوا بین او و دیگر اعضای کتابخانه را جور میکرد. او نمیتوانست در فعالیتهای گروهی با بچههای دیگر کنار بیاید و در هر موقعیتی تصمیم مناسب را بگیرد. سعی میکرد هر مسئلهای را با فریاد کشیدن، هل دادن یا کتککاری حل کند. برای اینکه به آرمان کمک کنم تا بخشش، همکاری و مهربانی کردن با دیگران را بیاموزد، از ادبیات کمک گرفتم. کتابهای «کلوچههای خدا و پسر ماجراجو» را برای او و بچهها میخواندم و درباره داستان با همدیگر گپ میزدیم. سؤالها و جوابها درباره شخصیتهای داستان به آرمان و دیگر اعضای کتابخانه کمک میکرد تا بتوانند خودشان را در آن موقعیت فرضی تصور کنند، و هربار که در واقعیت چنین موقعیتی پیش میآمد، آنها را به داستان ارجاع میدادم و رفتار شخصیتهای کتاب را یادآوری میکردم. کمکم، آرمان و بچههای کتابخانه یاد گرفتند که میتوانند آنچه دارند، از خوراکی تا مدادرنگی، با هم شریک شوند و اگر مشکلی پیش آمد، نباید از دستها برای زدن یا از کلمهها برای فحش دادن استفاده کنند. در اینباره هم ۲ کتاب مؤثر واقع شد تا بتوانم مفاهیم موردنظرم را بهخوبی منتقل کنم یکی «دستها برای زدن نیستند» و دومی «کلمهها برای اذیت کردن نیستند».
منبع: مرکز مشاوره رهیاب