نویسنده: دکتر نادیا صبوری
تشخیص در روانکاوی اساسا با رویکردهای روانپزشکی یا روانشناختی سنتی متفاوت است. روانکاوی به جای تمرکز بر علائم به تنهایی یا استفاده از مقولههای از پیش تعریف شده مانند آنچه در DSM (راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات روانی) وجود دارد، تشخیص را حول رابطه سوژه با زبان و ناخودآگاه متمرکز میکند.
شکلگیری ساختارهای روانی در روانکاوی (روانرنجوری، روانپریشی، و انحراف) با مراحل اولیه رشد، به ویژه مراحلی که شامل اکتساب زبان، شکلگیری هویت و رویارویی کودک با دال «نام پدر» است، مرتبط میباشد. این ساختارها بر اساس نوع ارتباطی که هر سوژه با ساختار قانون و دال «نام پدر» دارد، عمدتا در سنین اولیه کودکی و معمولا بین 0 تا 6 سالگی تشکیل میشوند.
مکانیسمهای اساسی و مراحل شکلگیری ساختارهای روانی
زبان با تحمیل ساختار و محدودیتهایی بر خواستههای کودک، واقعیت او را شکل میدهد زیرا این امکان را برای او فراهم میکند تا اشیاء را نامگذاری کرده، خواستههایش را بیان کند و ممنوعیتها را بفهمد. از طرفی کودک با محدودیتهای زبان نیز مواجه میشود که سازگاری یا مقاومت کودک در برابر این محدودیتهای نمادین میتواند در شکلگیری ساختار او نقش داشته باشد.
در مرحله ادیپال، کودک با نام پدر – کارکرد نمادین اقتدار و تعیین ممنوعیتها، به ویژه در رابطه با میل زیاد به مراقب اصلی (اغلب مادر) مواجه میشود. این مواجهه تعیین کننده میزان درونی شدن هنجارها و قوانین اجتماعی است.
از منظر روانکاوی، کودک باید محدودیتهای ادیپال را درک کند، یعنی بپذیرد که میل به مادر توسط «پدر» ممنوع شده است. درواقع سرسپردن به این قانون، محدودیت میل را بازنمایی میکند و کودک را ملزم به سرکوب یا والایش خواستههای ناسازگار با هنجارهای اجتماعی میکند.
روانرنجوری (نوروز): اگر کودک این ممنوعیت و محدودیت را از طریق مکانیسم سرکوب درونی کند و اقتدار نام پدر را بپذیرد، از آنجایی که او امیال خاصی را سرکوب میکند، ساختار روان رنجور در او ایجاد میشود. البته خیلی قبلتر و در همان مراحل ابتدایی رشد سرکوب اولیه اتفاق میافتد که موجب میشود ناخودآگاه در سوژه تشکیل شود.
در روانکاوی، روانرنجوری اغلب دو نوع اصلی را شامل میشود: هیستری و وسواس.
هیستری حول سوال سوژه در مورد هویت، به ویژه هویت جنسی و میل میچرخد. فرد هیستریک اغلب میپرسد: «من برای دیگری چه هستم؟»، «دیگری چه میخواهد؟» یا «دیگری چه چیزی در من میبیند؟»
آنها عمیقا روی میل دیگری سرمایهگذاری میکنند و اغلب میخواهند به شکلی نامشخص یا مبهم میل دیگری را تحریک کنند و همواره به دنبال تثبیت موقعیت خود بهعنوان یک «ابژه میل» هستند اما همزمان از برآورده شدن میل خود اجتناب میکنند تا آن را زنده نگه دارند.
مکانیسم دفاعی اصلی هیستریک، ایدهآلسازی (Idealization)، جابهجایی میل (Displacement) و همانندسازی با دیگری (Identification) است. او میل خود را به دیگری فرافکنی میکند و سعی میکند از طریق دیگری به میل خود دست یابد. همچنین تلاش میکند نقش کسی را بازی کند که دیگری او را میخواهد. این همانندسازی معمولا با نمایشگری، خلق دراما (drama) یا اغراق همراه است تا موقعیت خود را بهعنوان ابژه میل به دیگران نشان دهد.
هیستریک فقدان را به رسمیت میشناسد اما سعی میکند آن را از طریق میل دیگری پر کند و درواقع میل دیگری را به عنوان راهی برای پر کردن خلاء درونی خود میپذیرد.
او اغلب در جستجوی پرسش از منبعی است که گویی او از ناخودآگاه آگاه است و تمایل دارد روانکاو را در موضع «دیگری دانا» قرار دهد تا به او کمک کند معنای علائم یا میل خود را بفهمد. یک هیستریک معمولا در جایگاه «ابژه میل» روانکاو قرار میگیرد تا او را وارد درامی کند که در آن بهعنوان «قربانی» ظاهر شود.
هیستریک به شدت به میل دیگری وابسته است. آنها تلاش میکنند تا توجه دیگری را جلب کنند و اغلب در جستجوی تایید و محبت از سوی دیگری هستند. آنها از اینکه دیگران را از خود دور ببینند یا در نظر دیگری کمارزش شوند، به شدت میترسند و احساس نقص میکنند. این احساس، درواقع پایهگذار رفتارهایی است که هیستریک به آنها روی میآورد تا نظر دیگری را جلب کند. در ساختار هیستریک، بدن نقش مهمی ایفا میکند و آنها ممکن است بدن خود را بهطور افراطی در معرض بگذارند یا از آن برای بیان نیازها و درخواستهای خود استفاده کنند.
هیستریک با ژوییسانس دیگری درگیر است و میخواهد بفهمد که دیگری از او چه لذتی میبرد. لذت در ساختار هیستریک معمولا با شکاف یا نارضایتی همراه است زیرا هیچگاه نمیخواهد بهطور کامل به میل دست یابد.
وسواسی اما اغلب با موقعیت خود بهعنوان «ابژه میل دیگری» مشکل دارد. وسواسی تمایل دارد که از دیگری فاصله بگیرد و موقعیت خودش را در برابر میل دیگری «کنترل» کند. او غالبا سعی میکند میل دیگری را از طریق تفکر بیشازحد (rumination) و تاخیر (procrastination) به تعلیق درآورد.
روانرنجور وسواسی معمولا از طریق مشغول شدن به وظایف، تعهدات یا مسائل انتزاعی فلسفی، از رویارویی مستقیم با میل خود اجتناب میکند. به طور کلی مساله بنیادین در ساختار وسواسی به موضوع مرگ، وجود و معنای زندگی بازمیگردد و اغلب چنین فرم میگیرد: «آیا من مردهام یا زنده؟» یا «من چه کسی هستم اگر دیگری وجود نداشته باشد؟»
وسواسی در رابطه با میل دیگری و حتی میل خودش، تلاش میکند خود را از آن جدا کند و همزمان نیز آن را حفظ کند. همین تناقض است که او را وارد چرخه «اجبار به تکرار» و «تردید و تعلل در تصمیمگیری» میکند. او به جای عمل کردن، ممکن است ساعتها درباره یک تصمیم ساده فکر کند زیرا خود را در جایگاهی قرار میدهد که گویی مسئولیت اصلی با او است اما در عین حال از ترس ایجاد پیامدهای ناخواسته در دیگری، از تصمیمگیری قطعی سر باز میزند و نهایتا با طرح این سؤال که «آیا دیگری از من میخواهد که عمل کنم؟» یا «آیا این کار درست است؟» سرانجام از اینکه تصمیم نهایی را بگیرد، دوری میکند.
مثلا ممکن است در برابر تصمیمهای مهم زندگی مانند ازدواج، اشتغال یا حتی تصمیمهای ساده روزمره، دچار تأخیر و شک شود زیرا هر تصمیمی به منزله انتخاب و چشمپوشی از انتخابهای دیگر و به عبارتی «از دست دادن» است که به او احساس مواجهه با مرگ یا فقدان میدهد.
میل یک وسواسی بیشتر از طریق احساس گناه و احساس مسئولیت و وظیفه شکل میگیرد. شاید او بارها از خود بپرسد «چگونه میتوانم مسئولیت میل دیگری را نپذیرم؟» او اغلب از لذت بردن اجتناب میکند یا آن را به تعویق میاندازد و با نوعی لذت منفی یا «رنج» درگیر است زیرا این رنج به او حس کنترل یا قدرت میدهد.
مکانیسمهای دفاعی اصلی در وسواس، سرکوب میل (Repression)، خنثیسازی (Neutralization)، ابطال (Undoing) و جداسازی (Isolation) است. وسواسیها درگیر فعالیتهای فکری یا تشریفاتی میشوند تا میل را خنثی کنند. همچنین از طریق جداسازی عواطف از افکار یا ابطال آنها، تلاش میکنند از احساس گناه خود اجتناب کنند. اینگونه یک وسواسی از ناخودآگاه خود دفاع میکند و اکثرا در انکار به سر میبرد. او اغلب در برابر تحلیل روانکاو «ان قلت» میآورد و شک میکند تا از مواجهه با حقیقت ناخودآگاه خود بگریزد. اگرچه روانکاو را بهعنوان داوری اخلاقی یا نماد قدرت میبیند و با تأخیر و مقاومت سعی میکند فرایند تحلیل را کنترل کند.
فوبیا در روانکاوی، بهعنوان یک نوع روانرنجوری خاص شناخته میشود. این نوع روانرنجوری اغلب با یک ابژه خارجی مرتبط است که موضوع اضطراب فرد میشود، مانند ترس از حیوانات، فضاهای بسته یا موقعیتهای اجتماعی.
این ابژه فوبیک نقش نمادین دارد و بهعنوان ابزاری برای تنظیم رابطه فرد با دیگری (The Other) و کنترل اضطراب عمل میکند.
لکان در سمینارهای خود، بهویژه در سمینار چهارم (Seminar IV: The Object Relation)، فوبیا را بهعنوان یک ساختار میانجی معرفی میکند. او توضیح میدهد که فوبیا میتواند از ورود کامل فرد به روانپریشی جلوگیری کند.
به عبارت دیگر، فوبیا مانند یک مکانیسم دفاعی عمل میکند و اضطراب به یک ابژه خارجی منتقل میشود. این مکانیسم به فرد کمک میکند که با اضطراب اساسی مرتبط با میل و فقدان (Lack) مواجه نشود و نوعی سپر در برابر مواجهه مستقیم با ناخودآگاه یا بزرگ دیگری، فراهم میکند تا این ارتباط را تا حدی حفظ کند و از فروپاشی روانی جلوگیری کند.
بهطور مثال، در مورد هانس کوچولو، لکان توضیح میدهد که اسب، بهعنوان ابژه فوبیک، نقشی کلیدی در رابطه او با میل دیگری (پدر و مادر) ایفا میکند.
روانپریشی (سایکوز): اگر نام پدر سلب یا رد شود، نظم نمادین برای کودک ناپایدار میماند. این سلب مانع از تشکیل یک سد سرکوبگر میشود و کودک را در برابر علائم روانپریشی، مانند توهم یا هذیان در مواجهه با چالشهای بعدی آسیبپذیر میکند. پارانویا، اسکیزوفرنی و مانیا، پدیدآیی متفاوت ساختار روانپریشی هستند.
انحراف (پرورژن): در مواردی که سرکوب اولیه در کودک اتفاق میافتد و کودک دال نام پدر را درونی میکند اما آن را نفی میکند (طرد میکند) ممکن است ساختار انحراف شکل بگیرد. سوژه منحرف رابطه پیچیدهای با قانون دارد و ممکن است آشکارا با ممنوعیتها و محدودیتها مقابله کرده یا با آنها بازی کند.
اینکه دقیقا از چه سنی ساختارها در کودک شکل میگیرد چندان واضح نیست. این سن میتواند از دوران نوزادی و مرحله پیش ادیپال تا اوایل کودکی را شامل شود زیرا شکلگیری هویت تا حد زیادی توسط نظم خیالی (مرحله آینهای) و ورود تدریجی به زبان شکل میگیرد. با این حال، عناصر بنیادی ساختارها با اکتساب زبان و ورود به ساحت نمادین شروع به شکلگیری میکنند.
اما استحکام ساختارها در مرحله ادیپی رخ میدهد، زمانی که نام پدر و عملکرد بازدارنده آن تاثیر میگذارد. به عبارتی در مرحلهای از زندگی کودک که مشخص میشود قوانین و ممنوعیتهای ساحت نمادین را یکپارچه کرده یا شکست خورده، ساختار تعیین میشود.
کارکرد نام پدر
سه ساختار «روانرنجوری، روانپریشی و انحراف» به تدریج در طول روند کار ژک لکان به وجود آمد. او رویکرد ساختاری خود را بین دهههای 1950 و 1970 و تحت تأثیر چندین مبانی نظری ایجاد کرد و بسط داد. لکان بر اساس مفهوم فروید از ناخودآگاه و مکانیسمهای سرکوب، واپسرانی، نفی و سلب که منجر به درگیریها و سمپتومهای ذهنی متفاوتی میشوند، توانست این ساختارها را شناسایی کند. به عبارتی او به جای توجه به علامتها و تعارضات، تمرکز خود را به سمپتومها و ساختارهای زیربنایی این تعارضات معطوف کرد.
لکان همچنین تحت تاثیر زبانشناسی ساختاری بهویژه کارهای فردیناند دو سوسور بود، که اعتقاد داشت زبان توسط ساختاری از نشانهها با روابط ثابت ساخته میشود. لکان به این نتیجه رسید که این ساختار نه فقط در مورد زبان بلکه در مورد نحوه عملکرد ناخودآگاه نیز صادق است. جمله معروف لکان با این مضمون که «ناخودآگاه ساختاری همچون زبان دارد» به این باور او اشاره میکند.
مفهوم «نام پدر»، که لکان آن را به عنوان نماد کارکرد اقتدار و قانون در اوایل کودکی معرفی کرد، در تعریف او از این ساختارها نقش اساسی داشت.
از نظر لکان، این ساختارها برای زندگی روانی افراد بنیادی هستند و بر نحوه ارتباط آنها با موضع اقتدار، میل و هنجارهای اجتماعی تأثیر میگذارند. ساختارها درواقع بهعنوان حالتهای نسبتا پایدار سازماندهی روانی دیده میشوند تا حالتها یا علائمی گذرا. روانکاوان از طریق تشخیص یک ساختار به دنبال درک اصول عمیق حاکم بر تجربیات یک سوژه هستند.
از خود بیگانگی (alienation)
در روانکاوی، از خود بیگانگی که به نوعی ویژگی ذاتی وجود انسان است، به قطع ارتباط فرد با خود واقعیاش اشاره دارد و ویژگی ساختاری سوژه است که از طریق همانندسازی در ابتدای زندگی رخ میدهد. همانندسازی فرآیندی است که طی آن سوژه هویت خود را از طریق درونیسازی تصاویر، نقشها یا موقعیتهای بیرونی که توسط دیگران یا نظم نمادین ارائه میشود، شکل میدهد.
هویت سوژه وابسته به بازنماییهای بیرونی است که همزمان باعث ایجاد شکافی میان تجربه درونی و هویت بیرونی او میشود. این همانندسازی از طریق نوعی کژپنداری (Méconnaissance) رخ میدهد و سوژه بهطور توهمآمیزی با یک تصویر، نقش یا موقعیت همانندسازی کرده و آن را بهعنوان «خود آرمانی» تصور میکند.
سوژه با دالهایی همانندسازی میکند که تنها بخشی از وجود او را بازنمایی میکنند، و همین امر به ازخودبیگانگی او از امیال ناخودآگاه میانجامد. کژپنداری بخش جداییناپذیر ازخودبیگانگی است زیرا سوژه هیچگاه به طور کامل با تصاویر یا دالهای بیرونی یکی نمیشود.
ازخودبیگانگی و ورود به زبان، سوژه را «شکافخورده» میکند زیرا دیگر هیچگاه نمیتواند امیال یا تجربیات خود را بهطور کامل بیان کند. این شکافتگی هسته ازخودبیگانگی است، زیرا سوژه هرگز «کامل» نیست و همواره توسط نظم نمادین پیش رانده میشود. او ناخودآگاه از طریق جانشینی (Metonymy) و جابجایی (Metaphor) پیش میرود که همیشه امیال واقعی سوژه را تحریف و جایگزین میکنند و همین امر شکاف میان آنچه هست و آنچه بیان میکند را ایجاد میکند. در جانشینی یک دال جایگزین امیال یا تجربیات واقعی سوژه میشود و در جابجایی معنای یک دال با دال دیگر در زنجیره نمادین جابجا میشود و بنابراین سوژه هیچگاه نمیتواند امیال خود را به طور مستقیم بیان کند.
از این رو سوژه بهطور مداوم باید امیالی که توسط نظم نمادین و دیگری (جامعه، فرهنگ یا زبان) شکل گرفتهاند را دنبال کند و همواره به دنبال تحقق آنها باشد. سوژه اساسا آنچه که دیگری میخواهد را میخواهد و امیال سوژه هرگز واقعا «مال خودش» نیستند. شاید به همین دلیل است که تحقق همواره به تعویق میافتد.
خیال و فانتزی در روانکاوی ساختاری است که رابطه سوژه با میل ناخودآگاه و کمبود در دیگری را میانجیگری میکند. فانتزی چارچوبی برای سازماندهی امیال سوژه فراهم میکند و یک راهحل خیالی برای ازخودبیگانگی ارائه میدهد. خیال به سوژه کمک میکند تا با ازخودبیگانگی کنار بیاید، اما با حفظ توهم تحقق، همچنان آن را پایدار نگه میدارد. زیرا سوژه از طریق وابستگی به دیگری برای شناخت خود و تأیید، ازخودبیگانه میشود.
این فرآیند سوژه را به یک «ابژه» برای دیگری تبدیل میکند. به عبارتی از طریق ازخودبیگانگی، وجود سوژه عینیت مییابد اما بهایش این است که سرانجام از «خود واقعی»اش فاصله میگیرد.
شبکه های اجتماعی مرکز روانشناختی رهیاب: کانال تلگرام مرکز مشاوره رهیاب – صفحه اینستاگرام مرکز مشاوره رهیاب