آن وقت من ۱۳ ساله بودم، اول فکر نمیکردم که قصد او از این کار چیست اما بعد از چند لحظه او کاری کرد که هنوز یادآوریاش برایم زجرآور است، نمیدانستم باید چکار کنم حتی نمیتوانستم پدر و مادرم را از موضوع مطلع کنم. همین سکوت من باعث شد تا او بارها کار خطای خود را تکرار کند تا اینکه یک روز با خود تصمیم گرفتم دیگر به خانهشان نروم گرچه این تصمیم با برخوردهای شدید خانواده همراه شد اما من سر تصمیم خودم ایستادم، تصمیمیکه باعث شد سالها پدرم با من بخاطر بیاحترامی به والدینش حرف نزد و این شرایط همچنان ادامه دارد، این در حالیست که هرگز کسی نفهمیده درد من چیست.
من باید هم درد غضب پدر را حالا تحمل میکردم هم درد روحی خودم را، دردی که امروز مرا به یک بیمار افسرده و گوشهگیر تبدیل کرده و درمانهای طولانی مدت بهدور از چشم خانوادهام راه به جایی نمیبرد و میدانم تا روزی که نتوانم این قصه را برای کسی تعریف کنم نخواهم توانست در درمان موفق شوم، شرطی که اجرایش برابر است با ریخته شدن آبروی خودم و پدرم که مطمئنم اگر از این قصه مطلع شود تا آخر عمر شرمنده من خواهد بود و من به لحاظ عشقی که به او دارم نمیتوانم شرمندگیاش را ببینم.»