مترجم: دکتر نادیا صبوری
نمونهای از کار روان_تحلیلی؛ زیگموند فروید: ما به یک آشنایی کلی با دستگاه روانی، اجزاء، اندامها و عواملی که آن را تشکیل داده است، قوایی که آن را به کار میاندازد و وظایفی که به اجزای آن اختصاص داده شده است، دست یافتهایم. روانرنجوری و روانپریشی حالتهایی هستند که اختلال عملکرد دستگاه در آنها بروز میکند. ما روانرنجورها را به عنوان موضوع مطالعه خود انتخاب کردهایم، زیرا به نظر میرسد تنها آنها برای روشهای روانشناختی مداخله ما قابل دسترس هستند. درحالیکه تلاش میکنیم بر آنها تأثیر بگذاریم، مشاهداتی که تصویری از منشأ و نحوه ظهور آنها به ما میدهد را نیز جمعآوری میکنیم.
قبل از ادامه توضیحات، یکی از یافتههای اصلی خود را بیان خواهم کرد. روانرنجورها (برخلاف مثلا بیماریهای عفونی) هیچ عامل تعیین کننده خاصی ندارند. جستجو در آنها برای [یافتن] محرکهای بیماریزا بیهوده خواهد بود. آنها از طریق انتقال ساده به آنچه نرمال توصیف میشود، سایه میاندازند[1]؛ از سوی دیگر، به ندرت حالتی وجود دارد که طبیعی تشخیص داده شود و نشانههایی از ویژگیهای افراد نوروتیک در آن قابل توجه نباشد. روانرنجورها تقریبا همان تمایلات ذاتی، تجربیات یکسان و وظایف مشابه با افراد دیگر را دارند. پس چرا بسیار بدتر و با سختی بیشتر زندگی میکنند و در این روند، احساس ناخوشایندی، اضطراب و درد بیشتری را متحمل میشوند؟
قرار نیست برای یافتن پاسخ این سوال گمراه شویم. ناهماهنگیهای کمّی همان چیزی است که باید مسئول نارسایی و رنج افراد روانرنجور شناخته شود. درواقع باید علت تعیین کننده انواع زندگی ذهنی انسان را در کنش متقابل بین تمایلات فطری و تجربیات تصادفی او جستجو کرد. حال ممکن است یک غریزه خاص به طور ذاتی خیلی قوی یا خیلی ضعیف باشد یا ممکن است یک ظرفیت خاص در زندگی از بین رفته یا به اندازه کافی رشد نکرده باشد. از سوی دیگر، تأثیرات و تجربیات بیرونی ممکن است توانایی متفاوتی را در افراد مختلف ایجاد کند. و آنچه ساختار یک فرد ممکن است با آن کنار بیاید، میتواند برای شخص دیگری غیرقابل مدیریت باشد. این تفاوتهای کمی، تنوع نتایج را تعیین میکنند.
با این حال، خیلی زود متوجه خواهیم شد که این توضیح رضایتبخش نیست: خیلی کلی است، بیش از حد توضیح میدهد. سببشناسی مطرح شده برای همه موارد رنج روانی، گرفتاریها و ناتوانیها صدق میکند اما نمیتوان هر حالتی از این نوع را روانرنجوری نامید. روانرنجورها ویژگیهای خاصی دارند، گرفتاریهای آنها از نوع خاصی هستند. بنابراین باید انتظار داشته باشیم که دلایل خاصی برای آنها پیدا کنیم. یا ممکن است این فرض را بپذیریم که در میان وظایفی که ساحت روان ما باید با آنها سر و کار داشته باشد، به طور ویژه چند مورد وجود دارد که ممکن است به راحتی دچار رنجش شود؛ به طوری که ویژگیهای پدیده روانرنجوری، که اغلب بسیار قابل توجه هستند، از این امر ناشی میشوند بدون اینکه نیاز باشد از ادعاهای قبلی خود انصراف دهم. اگر این حقیقت باقی بماند که روانرنجورها از هیچ یک از جنبههای اساسی با افراد عادی تفاوت ندارند، مطالعه آنها نوید کمکهای ارزشمندی به دانش ما در مورد افراد عادی میدهد. به این ترتیب ممکن است «نقاط ضعف» را در یک ساختار نرمال کشف کنیم.
فرضی که به تازگی مطرح کردهایم تایید میکند. تجارب تحلیلی به ما میآموزند که درواقع یک درخواست غریزی وجود دارد که تلاش میکند با آنهایی که به راحتی با شکست مواجه میشود یا به طور ناقص به موفقیت میرسد مقابله کند و یک دوره از زندگی وجود دارد که منحصراً یا عمدتاً در ارتباط با ایجاد روانرنجوری مطرح میشود. این دو عامل – ماهیت غریزه و دوره مربوط به زندگی – نیاز به بررسی جداگانه دارند، اگرچه به اندازه کافی به هم مرتبط هستند.
ما میتوانیم با اطمینان نسبی در مورد نقشی که دوره زندگی ایفا میکند صحبت کنیم. به نظر میرسد روانرنجوری فقط در اوایل دوران کودکی (تا سن شش سالگی) حاصل میشود، حتی اگر مدتها بعد ظاهر شوند. روانرنجوری دوران کودکی ممکن است برای مدت کوتاهی آشکار شود یا حتی نادیده گرفته شود. در هر مورد، بیماری روانرنجوری بعدی با پیشینه دوران کودکی مرتبط است. ممکن است آنچه به عنوان روانرنجوریهای تروماتیک شناخته میشود (به دلیل ترس بیش از حد یا شوکهای جسمی شدید، مثل برخورد با راه آهن، دفن شدن زیر خروارها خاک و غیره) از این امر مستثنا باشد: روابط آنها با عوامل تعیین کننده دوران کودکی، تاکنون به تحقیق درنیامده است. هیچ مشکلی در به حساب آوردن این ترجیح سببشناختی برای دوره اول کودکی وجود ندارد. همانطور که میدانیم روانرنجوری اختلالات ایگو هستند و نباید تعجب کرد که ایگو تا زمانی که ضعیف، نابالغ و ناتوان از مقاومت است، از عهده وظایفی که بعدا با سهولت آنها را انجام میدهد، برنیاید. در این شرایط، خواستههای غریزی از درون، نه کمتر از برانگیختگیهای دنیای بیرون، به عنوان «تروما» عمل میکنند، بهویژه اگر در نیمه راه توسط گرایشهای ذاتی خاصی برآورده شوند. ایگوی درمانده با تلاش برای فرار، آنها را دفع (سرکوب) میکند که بعدها ناکارآمد خواهد بود و شامل محدودیتهای دائمی برای رشد بیشتر میشود. آسیبی که به واسطه اولین تجربهها به ایگو وارد میشود، به طور نامتناسبی به ما ظاهری عالی میدهد؛ اما ما فقط باید تفاوت در نتایج حاصل از خراش سوزن به توده سلولی در عمل تقسیم سلولی (مانند آزمایشهای روکس) و حیوان کاملا رشد یافته که در نهایت از آنها ایجاد میشود را به عنوان یک قیاس در نظر بگیریم. هیچ انسانی از چنین تجربیات آسیبزا در امان نیست. هیچکس از سرکوبهایی که به وجود میآیند در امان نیست. این واکنشهای سوال برانگیز از جانب ایگو شاید برای دستیابی به هدف دیگری که برای همان دوره زندگی تعیین میشود، ضروری باشد: در عرض چند سال، موجود نابالغ کوچک باید به یک انسان متمدن تبدیل شود. باید از یک گستره بسیار طولانی فرهنگ بشری به شکل اختصاریِ تقریبا عجیب عبور کند. این امر با سرشتی به ارث رسیده ممکن میشود اما تقریبا هرگز نمیتواند بدون کمک آموزش، تأثیر والدین که به عنوان پیشدرآمدی از سوپرایگو که فعالیتهای ایگو را با ممنوعیتها و مجازاتها محدود میکند و راهاندازی سرکوبها را تشویق یا وادار میکند، به دست بیاید. بنابراین نباید فراموش کنیم که تاثیر تمدن را در میان عوامل تعیین کننده روانرنجوری قرار دهیم. همانطور که میبینیم، سالم بودنِ یک بربر آسان است. این کار برای یک مرد متمدن سخت است. شاید تمایل به داشتن یک ایگوی قدرتمند و مهارنشده برای ما قابل درک باشد اما همانطور که در طول زندگی به ما آموخته شده، در عمیقترین معنایش با تمدن دشمنی دارد. و از آنجا که خواستههای تمدن با تربیت خانوادگی نشان داده میشود، ما باید نقشی که این ویژگی بیولوژیکی نوع بشر بازی میکند – دوره طولانی وابستگی کودکیاش – را در سببشناسی روانرنجورها در نظر داشته باشیم.
در مورد نکته دیگر – عامل غریزی خاص – به اختلاف جالبی بین تئوری و تجربه برمیخوریم. از نظر تئوری هیچ ایرادی بر این فرض وجود ندارد که هر نوع تقاضای غریزی ممکن است باعث همان سرکوبها و پیامدها شود؛ اما مشاهدات ما همواره نشان میدهد، تا جایی که میتوانیم قضاوت کنیم برانگیختگیهایی که این نقش بیماریزایی را اجرا میکنند، از غرایز جزئی حیات جنسی ناشی میشوند. شاید بتوان گفت علائم روانرنجورها بدون استثناء، یا ارضای جایگزین برخی انگیزههای جنسی است یا اقداماتی برای جلوگیری از چنین رضایتی میباشد؛ و به عنوان یک قاعده، آنها سازشهاییاند بین این دو و از نوعی که مطابق با قوانینی هستند که بین تضادها در ناخودآگاه عمل میکنند. در حال حاضر شکاف در نظریه ما قابل پر کردن نیست؛ تصمیم ما با این واقعیت دشوارتر میشود که بیشتر تمایلات حیات جنسی ماهیت صرفا شهوانی ندارند بلکه از ترکیب غریزه شهوانی با بخشهایی از غریزه ویرانگر ناشی شدهاند. اما نمیتوان شک کرد که غرایزی که از نظر فیزیولوژیکی خود را به عنوان تمایلات جنسی نشان میدهند، نقش برجسته و غیرمنتظره بزرگی در پدیدآیی روانرنجوری ایفا میکنند – اینکه آیا این غرایز انحصاری هستند یا خیر، باید تصمیمگیری شود. همچنین باید در نظر داشت که در مسیر توسعه فرهنگی هیچ کارکرد دیگری به اندازه عملکرد جنسی تا این حد به طور گسترده و شدید انکار نشده است. تئوری باید به چند نکته که ارتباط عمیقتری را نشان میدهد بسنده کند: این واقعیت که در دوره اول کودکی که طی آن ایگو شروع به متمایز شدن از اید میکند، دوره شکوفایی اولیه جنسی نیز با ]شروع[ دوره نهفتگی به پایان میرسد؛ اینکه این دوره اولیه مهم متعاقبا قربانی فراموشی نوزادی شود، به سختی میتواند تصادفی باشد؛ و در آخر اینکه تغییرات بیولوژیکی در حیات جنسی (مانند شروع دو مرحلهای عملکرد که قبلا به آن اشاره کردیم، ناپدید شدن ماهیت دورهای تحریک جنسی و دگرگونی در رابطه بین قاعدگی زن و برانگیختگی مرد) – که این تغییرات در رابطه جنسی، بایستی در تکامل حیوان به انسان اهمیت بالایی داشته باشد. این موضوع به علم آینده واگذار میشود که این دادههای تاکنون جدا را، با هم به درک جدیدی برساند. این مربوط به روانشناسی نیست، بلکه در زیستشناسی است که در اینجا شکافی وجود دارد. شاید اشتباه نکرده باشیم اگر بگوییم نقطه ضعف سازمان ایگو در نگرش آن به عملکرد جنسی نهفته است گویی تضاد بیولوژیکی بین حفظ خود و حفظ گونه، یک تجلی روانشناختی در آن نقطه پیدا کرده بود.
تجربه تحلیلی ما را به صحت کامل این ادعا متقاعد کرده است که اغلب شنیده میشود کودک از نظر روانی «پدری برای بزرگسالی»[2] است و وقایع سالهای اول زندگی برای کل زندگی بعدی او از اهمیت بالایی برخوردار است. بنابراین اگر چیزی وجود داشته باشد که بتوان آن را تجربه مرکزی این دوره از کودکی توصیف کرد، برای ما مورد توجه ویژه خواهد بود. توجه ما ابتدا توسط تأثیرات خاصی جلب میشود که اگرچه به اندازه کافی رایج هستند اما بر همه کودکان اعمال نمیشود – مانند سوءاستفاده جنسی بزرگسالان از کودکان، اغوای آنها توسط سایر کودکان کمی بزرگتر (برادران یا خواهران) و چیزی که نباید انتظار داشته باشیم، تحریک عمیق آنها با دیدن یا شنیدن رفتار جنسی دست اول بین بزرگسالان (والدین) است، عمدتاً در زمانی که فرد تصور نمیکرد امکان دارد به چنین احساساتی علاقهمند باشد، درک کند یا بتواند بعدا آنها را به خاطر بسپارد. به راحتی میتوان تائید کرد که چنین تجربیاتی تا چه حد حساسیتهای کودک را برمیانگیزد و میل جنسی او را به سمت کانالهای معینی تحمیل میکند که بعدها نمیتوانند از آن خارج شوند. از آنجایی که این تأثیرات یکباره یا به محض اینکه به عنوان خاطره درحال بازگشت هستند تحت سرکوب قرار میگیرند، عامل تعیین کنندهای برای وسواس نوروتیک هستند که متعاقبا کنترل عملکرد جنسی را برای ایگو غیرممکن میکند و احتمالا باعث میشود برای همیشه از آن عملکرد دور شود. اگر این واکنش اخیر رخ دهد منجر به یک روانرنجوری خواهد شد؛ که اگر رخ ندهد، منجر به رشد انواع انحرافات خواهد شد، یا عملکردی که نه تنها برای تولید مثل بلکه برای شکل دادن به کل زندگی اهمیت فوقالعادهای دارد، کاملا غیر قابل کنترل خواهد شد.
نمونهای از کار روان_تحلیلی ترجمه دکتر نادیا صبوری
هرچند ممکن است مواردی آموزنده از این نوع باشد، باید میزان علاقه بیشتری با تأثیر موقعیتی که هر کودک قرار است از آن عبور کند و ناشی از عامل دوره طولانیای است که در طی آن کودک توسط افراد دیگر مراقبت می شود و با والدین خود زندگی میکند، همراه شود. من به عقده ادیپ فکر میکنم که به این دلیل نامگذاری شده که جوهر اساسی آن در افسانه یونانی پادشاه ادیپ یافت میشود که خوشبختانه در نسخهای توسط یک نمایشنامه نویس بزرگ برای ما حفظ شده است. قهرمان یونانی پدرش را کشت و مادرش را به همسری گرفت. اینکه او ناخواسته این کار را انجام داد زیرا آنها را به عنوان والدین خود نمیشناخت، انحراف از واقعیتهای تحلیلی است که به راحتی میتوانیم آن را درک کنیم و درواقع آن را اجتناب ناپذیر تشخیص خواهیم داد.
در این مرحله باید گزارشهای جداگانهای از رشد پسران و دختران (مذکر و مؤنث) ارائه دهیم زیرا الان است که تفاوت بین جنسیتها برای اولین بار بیان روانی پیدا میکند. در اینجا با معمای بزرگ واقعیت بیولوژیکی دوگانگی جنسیتها روبرو هستیم: این یک واقعیت نهایی برای دانش ماست، هر تلاشی را برای ردیابی آن به چیز دیگری، به چالش میکشد. روانکاوی هیچ کمکی به رفع این مشکل که به وضوح کاملا در حوزه زیستشناسی است، نکرده است. ما در حیات روانی فقط بازتابهایی از این تضاد بزرگ را پیدا میکنیم و تفسیر آنها با این واقعیت دشوارتر میشود که مدتها گمان میرفت هیچ فردی محدود به شیوههای واکنش یک جنس نیست بلکه همیشه جایی برای جنس مخالف پیدا میکند، درست همانطور که بدن او در کنار اندامهای کاملا رشد یافته یک جنس، اندامهای ابتدایی جنس دیگر را آتروفی کرده و اغلب بیفایده است. برای تمایز بین مرد و زن در حیات روانی، از چیزی استفاده میکنیم که آشکارا یک تجربه ناکافی و معادلهای متعارف است: ما هر چیزی که قوی و فعال است را مرد و هر چیزی که ضعیف و منفعل است را زن مینامیم. این واقعیت دوجنسگرایی روانی تمام تحقیقات ما را نیز در مورد این موضوع مغشوش کرده و توصیف آنها را سختتر میکند.
اولین ابژه شهوانی کودک پستان مادر است که از آن تغذیه میکند. عشق در دلبستگی به نیاز ارضا شده با تغذیه ریشه دارد. شکی نیست که کودک در آغاز بین پستان مادر و بدن خود تمایز قائل نمیشود؛ هنگامی که پستان باید از بدن جدا شود و به «بیرون» منتقل شود، از آنجایی که اغلب از نظر کودک غایب است، آن را به عنوان یک «ابژه»، یک بخشی از کتکسیس لیبیدینال خودشیفتگی با خود حمل میکند. این اولین ابژه، بعدا به سوی شخص مادرِ کودک تکمیل میشود که نه تنها او را تغذیه میکند بلکه از او مراقبت میکند و بنابراین تعدادی دیگر از احساسات فیزیکی، لذتبخش و ناخوشایند را در او برمیانگیزد. او با مراقبت از بدن کودک، اولین اغواگر آن میشود. در این دو رابطه، ریشه اهمیت یک مادر منحصر به فرد و بیهمتا نهفته است که در تمام عمر بدون تغییر به عنوان اولین و قویترین ابژه عشق و به عنوان نمونه اولیه همه روابط عشقی بعدی – برای هر دو جنس – تثبیت شده است. در تمام این موارد، آنقدر پایه فیلوژنتیک بر تجربه تصادفی شخصی برتری دارد که فرقی نمیکند کودک واقعاً پستان مادر را مکیده باشد یا با شیشه بزرگ شده و هرگز از لطف مراقبت مادر لذت نبرده باشد. در هر دو مورد رشد کودک مسیر یکسانی را طی میکند. ممکن است در مورد دوم اشتیاق بعدی بیشتر شود و هر قدر هم که از پستان مادرش تغذیه شود، همیشه پس از از شیر گرفتن این عقیده باقی بماند که دوره تغذیهاش بسیار کوتاه و کم بوده است.
این مقدمه اضافی نیست، زیرا میتواند درک ما را از قدرت عقده ادیپ افزایش دهد. هنگامی که پسری (از دو یا سه سالگی) وارد مرحله فالیک رشد جنسی خود میشود، احساسات لذتبخشی را در اندام جنسی خود احساس میکند و یاد میگیرد که این احساسات را با میل خود با تحریک دستی به دست آورد، او عاشق مادرش میشود. میخواهد او را از نظر جسمی به شیوههایی که از مشاهدات و شهودش در مورد زندگی جنسی پیشبینی کرده تصاحب کند و سعی میکند با نشان دادن اندام مردانهای که به داشتن آن افتخار میکند، او را اغوا کند. در یک کلام، مردانگی زودهنگام او به دنبال این است که جای پدرش را با آن بگیرد؛ در هر صورت پدر به دلیل قدرت بدنیای که احساس میشود دارد و اقتداری که او آن را ملبس درمییابد، الگوی مورد حسادت پسر است. پدر اکنون تبدیل به رقیبی میشود که سر راه او ایستاده و دوست دارد از شر او خلاص شود. هنگامی که پدر دور است، اگر او اجازه داشته باشد در رختخواب مادرش شریک شود و وقتی پدرش برمیگردد، یک بار دیگر از تخت بیرون رانده شود، رضایت او از ناپدید شدن پدر و ناامیدی او پس از ظهور دوباره پدر، تجربههای عمیقی هستند. این موضوع عقده ادیپ است که افسانه یونانی آن را از دنیای خیالات کودکی به واقعیت وانمودی تبدیل کرده است. این موضوع تحت شرایط تمدن ما، همواره محکوم به پایانی ترسناک است.
مادر پسر به خوبی فهمیده است که تحریک جنسی او به خود مادر مربوط میشود. دیر یا زود او فکر میکند که درست نیست اجازه دهیم ادامه یابد. او فکر میکند کار درستی انجام میدهد و او را از دست زدن به اندام تناسلیاش منع میکند. ممانعت او تأثیر کمی دارد؛ حداکثر باعث ایجاد تغییراتی در روش کسب رضایت او میشود. سرانجام مادرش سختترین اقدامات را اتخاذ میکند. او تهدید میکند که چیزی را که او با آن سرپیچی میکند از او میگیرد. معمولا برای اینکه تهدید را ترسناکتر و معتبرتر کند، اجرای آن را به پدر پسر محول میکند و میگوید که به پدرش میگوید تا آلت تناسلی او را قطع کند. عجیب است که این تهدید تنها در صورتی عمل میکند که شرط دیگری قبل یا بعد از آن محقق شود. برای پسر به خودی خود خیلی دور از ذهن است که چنین اتفاقی رخ دهد. اما اگر هنگام تهدید بتواند ظاهر اندام تناسلی زن را به خاطر بیاورد یا اندکی بعد آن را ببیند – یعنی اندام تناسلی زن که واقعا فاقد این بخش بسیار ارزشمند است، آنچه را که شنیده است جدی میگیرد و تحت تأثیر عقده اختگی، شدیدترین ضربه زندگی نوپای خود را تجربه می کند.
اخته کردن در افسانه ادیپ نیز جایگاهی دارد، با شواهدی که رویاها به دست میدهند، کور کردنی که ادیپ پس از کشف جنایتش خود را مجازات میکند، جایگزینی نمادین برای اختگی است. این احتمال را نمیتوان نادیده گرفت که ردیابی حافظه فیلوژنتیک ممکن است به تأثیر فوقالعاده وحشتناک تهدید کمک کند – ردپایی از خاطرهای مربوط به خانواده اولیه در دوران ماقبل تاریخ، جایی که درواقع پدر حسود به خاطر دردسرساز شدن پسرش به عنوان رقیب بر سر یک زن، اندام تناسلی پسرش را ربود. رسم اولیه ختنه، جایگزین نمادین دیگری برای اخته کردن، میتواند تنها به عنوان بیان تسلیم در برابر اراده پدر قابل درک باشد. (رجوع کنید به مناسک بلوغ مردمان بدوی.) هنوز هیچ تحقیقی در مورد شکل وقایع شرح داده شده در بالا در میان مردمان و تمدنهایی که خودارضایی را در کودکان سرکوب نمیکنند، انجام نشده است.
نتایج تهدید اختگی بسیار متنوع و غیر قابل محاسبه است. آنها بر کل روابط پسر با پدر و مادر و متعاقبا با مردان و زنان به طور کلی تأثیر میگذارند. به عنوان یک قاعده، مردانگی کودک نمیتواند در برابر اولین شوک مقاومت کند. او برای حفظ اندام جنسی خود کم و بیش از تصرف مادر خود دست میکشد؛ زندگی جنسی او اغلب به طور دائم با این ممنوعیت درگیر میشود. اگر به قول ما، یک مؤلفه قوی زنانه در او وجود داشته باشد، با این ارعابِ مردانگی، بر قدرت آن ]ممنوعیت[ افزوده میشود. او نگرش منفعلانهای نسبت به پدرش پیدا میکند، مانند آنچه به مادرش نسبت میدهد. درست است که در نتیجه تهدید، خودارضایی را کنار گذاشته اما فعالیتهای تخیلی همراه با آن را نه. برعکس، از آنجایی که این موارد اکنون تنها شکل ارضای جنسی است که برای او باقی مانده است، بیش از پیش در انجام آنها افراط میکند و به این خیالها میپردازد، اگرچه همچنان با پدرش همانندسازی میکند، همچنان به طور همزمان و شاید غالبا نیز این کار را با مادرش انجام میدهد. مشتقات و تولیدات اصلاح شده این فانتزیهای مرتبط با خودارضایی اولیه معمولا به ایگوی او در آینده راه مییابند و در شکلگیری شخصیت او نقش دارند. جدا از این تشویق زنانگیاش، ترس و نفرت از پدرش شدت زیادی پیدا میکند. مردانگی پسر، گویی به یک نگرش سرسختانه نسبت به پدرش منتهی میشود که به طور وسواسگونه بر رفتارهای بعدی او در جامعه انسانی مسلط خواهد شد. اغلب باقی مانده دلبستگی شهوانی او به مادرش به شکل وابستگی بیش از حد به او باقی میماند و به عنوان نوعی در اسارت زنان بودن ادامه مییابد. او دیگر جرأت نمیکند مادرش را دوست داشته باشد، اما نمیتواند ریسک هم کند که او را دوست نداشته باشد زیرا در این صورت در خطر خیانت توسط مادر قرار خواهد گرفت چون او را برای اخته شدن به پدر تسلیم خواهد کرد. کل تجربه با تمام پیشایندها و پیامدهایش که گزارش من تنها توانسته بخشی از آن را ارائه دهد، در معرض سرکوبی بسیار جدی قرار میگیرد و همانطور که توسط قوانینی که ناخودآگاه در اید عمل میکنند امکانپذیر است، تمام تکانهها و واکنشهای هیجانی متقابل و متضاد که در آن زمان تنظیم میشوند در ناخودآگاه حفظ میشوند و آماده هستند تا رشد بعدی خود را پس از بلوغ مختل کنند. وقتی فرایند جسمانی بلوغ جنسی، زندگی تازهای به تثبیتهای لیبیدینال قدیمی که ظاهرا مغلوب شده بودند میبخشد، زندگی جنسی بدون همگن شدن مهار میشود و در تمایلات متعارض و دوگانه فرو میافتد.
بدون شک درست است که تأثیر تهدید اختگی بر زندگی جنسی پسربچه، همیشه این پیامدهای وحشتناک را ندارد. این موضوع یک بار دیگر به روابط کمّی بستگی دارد که تا چه میزان خسارت وارد شده باشد و چقدر از آن جلوگیری شده باشد. کل اتفاق که احتمالا میتوان آن را تجربه اصلی سالهای کودکی، بزرگترین مشکل زندگی اولیه و قویترین منبع بیکفایتی بعدی در نظر گرفت، چنان کاملاً فراموش شده که مشاهده میشود بازسازی آن در طول کار روانکاوی بزرگسالان با قطعیت باورناپذیر میشود. به راستی که بیزاری از آن به حدی است که مردم سعی میکنند هرگونه اشارهای به موضوع ممنوعه را ساکت کنند و آشکارترین تذکرات آن با کوری عقلانی عجیب نادیده گرفته میشود. ممکن است به عنوان مثال شنیده شود که افسانه شاه ادیپ درواقع هیچ ارتباطی با ساختاری که توسط روانکاوی ایجاد شده ندارد: موارد کاملا متفاوت هستند زیرا ادیپ نمیدانست کسی که کشته پدرش است و کسی که با او ازدواج کرده مادرش است. آنچه در این مورد نادیده گرفته میشود این است که اگر تلاشی برای بررسی شاعرانه مطالب صورت گیرد، تحریف از این نوع اجتنابناپذیر است و مهم است که مطالب اضافی وارد نشده باشد بلکه صرفا استفاده ماهرانه از فاکتورهای مضمون ارائه شود. ناآگاهی ادیپ بازنمایی برحق از وضعیت ناخودآگاه است که کل تجربه برای بزرگسالان، فروپاشیده است؛ و قدرت قهری وحی که قهرمان را بیگناه میکند یا باید بیگناه کند، به رسمیت شناختن اجتناب ناپذیر بودن سرنوشتی است که هر پسری را محکوم به زندگی در عقده ادیپ کرده است. باز هم از محافل روانکاوی اشاره کردند که چگونه معمای هملت، قهرمان نمایشی دیگر، اهمالگر شکسپیر را میتوان با ارجاع به عقده ادیپ حل کرد زیرا شاهزاده به خاطر وظیفه مجازات شخصی دیگر و به دلیل آنچه با اصل آرزوی ادیپ خودش همزمان اتفاق افتاده بود غمگین شد – در نتیجه عدم درک عموم از دنیای ادبی نشان داد که توده بشر چقدر آماده است تا سرکوبهای کودکانه خود را محکم نگه دارد[3].
با این حال، بیش از یک قرن قبل از ظهور روانکاوی، دیدرو فیلسوف فرانسوی با بیان تفاوت بین دنیای بدوی و متمدن در این جمله، بر اهمیت عقده ادیپ شهادت داد:
“Si le petit sauvage était abandonné à lui-même, qu‘il conservât toute son imbécillité, et qu‘il réunît au peu de raison de l‘enfant au berceau la violence des passions de l‘homme de trente ans, il tordrait le col à son père et coucherait avec sa mère”[4]
به جرات میگویم که اگر روانکاوی به جز کشف عقده سرکوبشده ادیپ، دستاورد دیگری برای افتخار نداشت، این به تنهایی ادعا میکند که در زمره دستاوردهای گرانبهای جدید بشر قرار میگیرد.
اثرات عقده اختگی در دختران کوچک یکنواختتر است نه اینکه عمق کمتری داشته باشد. البته که یک دختربچه، نیازی به ترس از دست دادن آلت تناسلی ندارد. با این حال او باید به این واقعیت که آن را دریافت نکرده است واکنش نشان دهد. از همان ابتدا به اینکه پسرها آن را دارند حسادت میورزد. میتوان گفت که تمام رشد او زیر سایه رشک آلت تناسلی صورت میگیرد. او با تلاشهای بیهودهای شروع میکند تا مانند پسران باشد و بعدها با ]به دست آوردن[ موفقیت بیشتر، تلاش میکند تا نقص خود را جبران کند – تلاشهایی که ممکن است در پایان به یک نگرش نرمال زنانه منجر شود. اگر در مرحله فالیک سعی کند مانند یک پسربچه با تحریک دستی اندام تناسلی خود لذت ببرد، اغلب رضایت کافی را کسب نمیکند و قضاوت خود را بابت احساس حقارتی که از رشد آلت تناسلیاش دارد به کل خود گسترش میدهد. به عنوان یک قاعده او به زودی از خودارضایی دست میکشد زیرا تمایلی به یادآوری برتری برادر یا همبازی خود ندارد و به طور کلی از تمایلات جنسی روی برمیگرداند.
اگر دختر کوچکی بر اولین آرزوی خود – تبدیل شدن به یک پسر – پافشاری کند، در کیسهای شدید، به عنوان یک همجنسگرای آشکار پایان مییابد و در غیر این صورت در زندگی آینده خود ویژگیهای مردانه آشکاری از خود نشان میدهد، حرفه مردانه انتخاب میکند و غیره. راه دیگر از طریق رها کردن مادری که دوستش داشته است میسر میشود: دختر تحت تأثیر رشک آلت تناسلی، نمیتواند مادرش را به خاطر فرستادن او به این دنیا با تجهیزات ناکافی ببخشد. او به خاطر رنجش از این موضوع، مادرش را رها میکند و به جای او ابژه دیگری را به عنوان هدف عشقش قرار میدهد – پدرش را. اگر کسی ابژه عشقی را از دست داده باشد، آشکارترین واکنش این است که با آن همانندسازی کند و آن را از درون، همانگونه که بود، با همانندسازی جایگزین کند. اکنون این مکانیسم به کمک دختر کوچک میآید. همانندسازی با مادر میتواند جای دلبستگی به مادر را بگیرد. دختر کوچک خود را جای مادرش میگذارد همانطور که همیشه در بازیهایش انجام داده است. او سعی می کند پدر را جایگزین مادر کند و و با دو انگیزه شروع به نفرت از مادری میکند که قبلا دوستش داشته است: از حسادت و همچنین از رنج انکار شدن آلت تناسلیاش. ممکن است رابطه جدید با پدرش با داشتن آرزوی در اختیار داشتن آلت تناسلی او آغاز شود اما به آرزوی دیگری ختم میشود – داشتن یک بچه از او به عنوان هدیه. بنابراین آرزوی یک نوزاد جای آرزوی آلت تناسلی را گرفته است یا درنهایت از آن جدا شده است.
نکته جالب این است که رابطه بین عقده ادیپ و عقده اختگی باید در مورد زنان نسبت به مردان شکل متفاوتی به خود بگیرد – درواقع مخالف آن. همانطور که دیدیم تهدید اختگی در مردان، عقده ادیپ را به پایان میرساند. برعکس در زنان متوجه میشویم که فقدان آلت تناسلی است که عقده ادیپ را به آنها تحمیل میکند. اگر زن در نگرش ادیپی زنانه خود باقی بماند، آسیب چندانی برای او ندارد. (اصطلاح «عقده الکترا» برای آن پیشنهاد شده است.) در این صورت او شوهرش را به خاطر ویژگیهای پدرانهاش انتخاب میکند و آماده به رسمیت شناختن اقتدار او خواهد بود. اگر موفق شود عشق به عضو را به عشق به حامل آن عضو گسترش دهد، اشتیاقش برای داشتن آلت تناسلی که درواقع دست یافتنی نیست، ممکن است ارضا شود درست همانطور که قبلا اتفاق افتاد و او از عشق به سینه مادر، به خود مادرش به عنوان یک فرد کامل پیشرفت کرد.
اگر از یک روانکاو بپرسیم که بر اساس تجربه او، ساختارهای ذهنیای که کمترین دسترسی را برای تاثیرگذاری در بیمارانش دارند چیست، پاسخ این خواهد بود: در یک زن آرزوی داشتن آلت تناسلی، در یک مرد نگرش زنانهاش نسبت به جنسیت خود، یک پیش شرط است که البته پیششرط آن از دست دادن آلت تناسلیاش خواهد بود.
پاورقی
[1] به این معنی است که مرزهای بین رفتار روانرنجور و آنچه که رفتار عادی یا معمولی تلقی میشود به وضوح مشخص نشده است. درعوض یک پیوستار یا طیف تدریجی بین صفات نوروتیک و نرمال بودن وجود دارد. این نشان میدهد که تمایلات روانرنجور کاملاً از رفتار عادی متمایز نیستند، بلکه در طیفی وجود دارند که تمایزات میتوانند محو شوند. بهعلاوه نشان میدهد که افراد ممکن است درجات مختلفی از ویژگیهای روانرنجور را نشان دهند، بدون اینکه لزوماً روانرنجوری تشخیص داده شود (مترجم).
[2] Father to the adult
«پدر به بزرگسال» به این معناست که تجربیات و رویدادهای دوران کودکی یک فرد نقش مهمی در شکل دادن شخصیتی که او در بزرگسالی خواهد داشت ایفا میکند و همانطور که پدر راهنمایی، محافظت و تأثیرگذاری بر رشد کودک دارد، تجربیات و رویدادهای دوران کودکی می تواند تأثیری پایدار بر آرایش و رفتار روانی فرد در بزرگسالی داشته باشد. (مترجم)
[3] نام «ویلیام شکسپیر» احتمالا نام مستعاری است که پشت آن ناشناخته بزرگی نهفته است. ادوارد دو وِر، ارل آکسفورد، مردی که تصور میشد به عنوان نویسنده آثار شکسپیر قابل شناسایی است، در حالی که هنوز پسربچه بود پدری محبوب و تحسین برانگیز را از دست داد و مادرش را که بلافاصله بعد از مرگ پدرش ازدواج کرده بود کاملاً انکار کرد.
[4] اگر وحشی کوچولو با تمام حماقتش خود را رها میکرد و اگر با بهانهای کوچک، وجود یک کودک تازه متولد شده را با احساسات خشونتآمیز در حد یک مرد سی ساله در هم میآمیخت، گردن پدرش را میپیچاند و با مادرش میخوابید.
شبکه های اجتماعی مرکز روانشناختی رهیاب: کانال تلگرام مرکز مشاوره رهیاب – صفحه اینستاگرام مرکز مشاوره رهیاب