دکتر نادیا صبوری، روانشناس و رواندرمانگر
نوزاد عزیزی که ماهها پدر، مادر، خانواده مادر و پدر و دوستان و آشنایان منتظرش بودند، به دنیا آمده است. همه میخواهند بدانند چه شکلی است. شبیه پدرش است یا مادرش. دختر است یا پسر و خیلی سوالهای دیگر.
روزها و هفتههای آغازین پس از تولد، خواهر برادرها، پدربزرگ و مادربزرگ و سایر اقوام جایگاه و نسبتشان را با نوزاد درک میکنند و به فرزند جدید نیز جایگاه مخصوص به خودش را میدهند. همگی حس هیجانانگیزی را از ورود یک تازهوارد تجربه میکنند. اما این جفت مادر_نوزاد است که مرکز ثقل سایر رابطههاست و سایرین ناچارند موقعیت خود را با رابطه آنها تنظیم کنند. البته بیشتر از اینکه نوزاد از این رابطه آگاه باشد، گویی ناخودآگاه مادر است که این روند را تقویت میکند. مادر وضعیت ذهنی خاصی نسبت به این رابطه دارد که وینیکات (1956)، آن را «شیفتگی اولیه مادر» نامید. شیفتگیای که ناهشیار است و حساسیتی است که از هفتههای آخر بارداری شروع شده و به شکلی افزایشی در ماه های اول پس از تولد نوزاد ادامه مییابد.
این توانایی، مادر را قادر می سازد تا در هفتهها و ماههای اول زندگی با وابستگی مطلق کودک سازگار شود. «شیفتگی اولیه مادر» ویژگی بارز یک مادر فداکار معمولی است و شرایطی را فراهم میکند که جزئیات تصورات کودک را، در ذهن خودش درک کند تا بتواند از کودک خود مراقبت کند. چنین مادری بسیار بیشتر از همه با احساسات مختلف کودک خود تطابق دارد. او بهتدریج قادر خواهد بود از طریق این تخیلات، معانی مختلف گریه کودک خود را بفهمد و به گونهای به این گریههای نوزاد خود پاسخ دهد که کودک را قادر میسازد احساسات خود را به عنوان بخشی از خود و به شکلی قابل کنترل تجربه کند. این درک از احساسات کودک، به مادر این امکان را میدهد که آرامش بخش، تسکین دهنده و پاسخگو باشد و بتواند احساسات و تجربههای دردناک نوزاد را برایش ساده و قابل تحمل کند (بیون، 1976)
موقعیت پدر از گذشته تاکنون، همان داشتن نقش حمایت از نوزاد و شریک زندگیاش است که آنطور که وینیکات میگوید مانع فروپاشی رابطه مادر و نوزاد میشود. اگرچه این روزها همگام با تغییرات اجتماعی و اینکه مادران همزمان چندین نقش اجتماعی را با هم بر عهده دارند، پدران نیز نقش مستقیمتری در رابطه با نوزاد خود به عهده گرفتهاند و دیگر اکنون تفکر روانکاوی، جفت مادر_نوزاد را، سهگانه مادر_پدر_نوزاد در نظر میگیرد؛ اگر پدر از ماههای قبل از تولد تا حداقل 4 ماهگی بعد از تولد نوزاد حضور فعالی داشته باشد، به احتمال زیادی هر سه آنها این رابطه را نوعی درهم آمیختگی سهنفره درک خواهند کرد (فون کلیزینگ و همکارانش، 1999).
روانکاوی فردی ایدهای دارند به نام «پدر در ذهن مادر» به این معنا که فضایی که از پدر در ذهن نوزاد به وجود میآید درواقع تصویری است که مادر از «پدر» در ذهن دارد و پدر از طریق کلام و ذهن مادر به کودک معرفی میشود. نوزادان به طور عجیبی از ناخودآگاه مادر خبر دارند و میکوشند تا فعالانه با او و با محیط ارتباط برقرار کنند و در این مسیر ارضای خواستههای مادر برایشان مهم میشود. مثلا اگر درک کنند وقتی میخندند، مادر خوشحال میشود، در ازای درخواست مادر بارها و بارها این واکنش را نشان خواهند داد. نوزادان انگیزه زیادی برای ارتباط با افراد مهم و نزدیک زندگی خود دارند و بسیار فعال هستند. در این راستا نوزاد روز به روز برای سازگار شدن با محیط و ارضای نیازهای اولیهاش مانند تغذیه، خواب، امنیت و … فعالانه تلاش میکند و به تدریج شرایطی را ایجاد میکند تا روند زندگی خودش و والدینش قابل پیشبینی و آسانتر شود.
نوزادان با ظرفیت پذیرش احساسات و آگاهی از حالات چهره و رفتار دیگران متولد میشوند. از حدود 2 ماهگی میل زیادی به اجتماعی شدن دارند و به سادگی با دیگران ارتباط برقرار میکنند. تعامل برایشان بسیار مهم میشود و در اکثر مواقع نمیخواهند تنها بمانند. خواب که بیشترین ساعات شبانهروزشان را در بر میگرفت به تدریج کم میشود و آنها هوشیار و هوشیارتر میشوند و عاملانهتر، دیگریای که با او وقت بگذرانند را طلب میکنند. با دقت به چهره اشخاص نگاه میکنند و عکسالعمل نشان میدهند. گاهی بارها، حدود 20، 30 ثانیه در چشم افراد نگاه میکنند. کنجکاوند و میخواهند حالتها و احساسات را در چهره دیگران شناسایی کنند و یاد بگیرند. حالات چهره مادر بیشتر از هرشخص دیگری بینایی نوزاد را تحریک میکند و نوزاد همواره مادر را جستجو میکند و درصدد ارتباط با اوست. به تدریج لبخندهای شیرین میزند و تا جای ممکن با نگاهش او را دنبال میکند.
نوزاد از مادر تقلید میکند و سازَش را با مادر کوک میکند. مادر آواز میخواند، نوزادش را صدا میکند، آوایی تولید میکند و کودک آرام میشود و گوش میکند، سپس واکنشی متناسب با آوای مادرش نشان میدهد و میخندد. او از این طریق آواسازی را یاد میگیرد و از آن پس با استفاده از نشانههای آوایی مادر، آواهای خودش را میسازد. میخواهد دوست داشته شود و کسی را نیز دوست بدارد. کمکم دست به انتخاب میزند که چه کسی را دوست بدارد و «عشق» و «عشقورزی» آغاز میشود. چه کسی میتواند این شیرین دوست داشتنی را دوست نداشته باشد و چرا؟! گویی «خودشیفتگی» از همین جا آغاز میشود. چطور میشود نیازهای او در اولویت نباشد؟ آیا نوزاد خودشیفته که اکنون فکر میکند مادر و محیط باید هرچه او میخواهد را در اختیارش بگذارد و احساس «همه توانی» فضای ذهن او را پر کرده است، طاقت نه شنیدن، خشم و اخم مادر را دارد؟ آیا ممکن است این عاشق کوچک با یک «نه» از سوی دیگری مهم زندگیاش مواجه شود؟ یعنی ممکن است دیگر دوست داشتنی نباشد؟! با ترس و وحشت و غم «دوست داشته نشدن» چه کند؟