مفهوم روانپریشی حاد که توسط روانپزشکی در نظر گرفته شده، در مرز روانکاوی قرار دارد. روانپریشی حاد، به هم ریختگی ناگهانی و شدید ذهن، اختلال در تواناییهای ارتباطی، از دست دادن تماس با آنچه عموم جامعه به عنوان واقعیت پذیرفتهاند و کاهش یا فقدان توانایی های انتقادی در رابطه با آسیب های شناختی است.
انواع مختلفی از روانپریشی حاد وجود دارد. از جمله میتوان به دوره های مالیخولیایی و شیدایی اشاره کرد که ممکن است از نظر بالینی به صورت متناوب وجود داشته باشند (روانپریشی شیدایی-افسردگی) که با نوشته های فروید در مورد «نوروزهای خودشیفته وار» مرتبط هستند؛ سایکوزهای هذیانی حاد که برخی از آنها با بروز روانپریشی مزمن ارتباط دارند و در نهایت، اختلالات سردرگمی رویا[1] که همیشه باید امکان وجود یک علت ارگانیک برای تشخیص آنها بررسی شود. هرچقدر هم که بروز این اختلالات متنوع باشند، همه آنها یک ویژگی مشترک دارند: زمان بروز «حمله»، ناگهانی، غیرقابل کنترل، غیرقابل درک و برگشتپذیر است.
در دوران باستان، مالیخولیا به نوعی از جنون اشاره میکرد که با علائم «صفرای سیاه» توصیف می شود: افسردگی، غم، درد روحی، احساس حقارت و احساس گناه که ممکن است به شکل هذیانی ابراز شود و وجود یأس و ناامیدی که ممکن است به خودکشی منجر شود.
امیل کرپلین، مالیخولیا را در روانپریشی شیدایی- افسردگی گنجانده است. کارل آبراهام، در سال 1912، در نشریه خود با عنوان «یادداشت هایی در مورد بررسی روان تحلیلی و درمان جنون شیدایی- افسردگی و موارد منتسب به آن»، تلاش کرد در رابطه با مواردی که تحولی «دورهای» داشتهاند، رویکردی روانکاوانه به کار گیرد (1912/1927، ص. 138). روش او برای تجسم پروسه روانزایی[2] حمله، و اشارهاش به «ساختار پنهان» و دوسوگرایانه آن، تفکر زیگموند فروید را که در اوایل سال 1895 در حال تحقیق درباره مالیخولیا بود برانگیخت.
فروید در دست نوشتهای که در آن سال برای ویلهلم فلیس فرستاد آن را را با «سوگ – یعنی حسرت چیزی از دست رفته» مقایسه کرد. (دستنوشته G، ص 200).
فروید در سال 1917 مقاله «سوگ و مالیخولیا» را منتشر کرد و مالیخولیا را شکل بیمارگونه عزاداری در نظر گرفت. در سوگ، سوژه قادر است به تدریج از ابژه از دست رفته جدا شود؛ در مقابل، در مالیخولیا، سوژه با ابژه از دست رفته همذات پنداری می کند و خود را مقصر عدم حضور او می داند.
روانپریشی های حاد و به ویژه حملات مالیخولیا، به دلیل عود مکرر و تناوب احتمالی با حملات شیدایی، روانکاوی را از همان ابتدا با مشکل ارتباط بین حمله و ساختار مواجه کرد. «ساختار» به این معنا است که هیچ اصطلاحی از موضوع مورد نظر، بدون در نظر گرفتن اصطلاحات دیگری که با آن در ارتباط است قابل دستیابی نیست؛ هیچ اصطلاح واحدی بدون سایر اصطلاحات اثرگذار نیست.
سه شرطی که فروید به عنوان منشاء مالیخولیا مطرح کرد – از دست دادن ابژه، دوسوگرایی و پسرفت لیبیدو به درون ایگو – چارچوب یک ساختار را فراهم می کند.
هر چیزی که ممکن است چنین مکانیسمی را حول موضوع از دست دادن ابژه دوباره فعال کند، حمله مالیخولیایی دیگری را برمیانگیزد و فروید این «کشمکش دوسوگرایانه» (1916-1917g [1915], p. 257) را بررسی کرد که در آن، خود ایگو در فرآیند سرزنش از سوی ابژه یا حتی «محکوم شدن به مرگ» از بین میرود. او اظهار داشت که این فرآیند میتواند در ناخودآگاه به دلیل فرسودگی یا از طریق طرد ابژه که از جایی به بعد دیگر بی ارزش تلقی می شود، به پایان برسد. آنگاه ایگو می تواند از این که خود را به عنوان بهترین فرد و فردی برتر از ابژه ببیند، لذت ببرد.
انباشته شدن یک کتکسیس[3] که ابتدا محدود می شود و سپس در پایان فرآیند مالیخولیایی آزاد می شود – شرایطی که برای شیدایی احتمالی وجود دارد – مستلزم پسرفت لیبیدو به خودشیفتگی است. فروید در مقاله ایگو و اید (1923b)، حالتهای وابستگی ایگو را تحلیل کرد و نوشت: «اگر مالیخولیا را بررسی کنیم، در ابتدا متوجه می شویم سوپرایگویی بسیار قوی که آگاهی را تسخیر کرده، با خشونتی بی رحمانه علیه ایگو خشم میورزد» (ص 53). آنچه اینجا بر سوپرایگو غالب است «فرهنگ ناب غریزه مرگ» است (ص 53).
او در مقاله «روانرنجوری و روانپریشی» (1924b [1923]) «نوروزهای خودشیفتگی» را که با عقب نشینی لیبیدو درون ایگو مشخص میشوند، به اختلالاتی از نوع مالیخولیایی محدود کرد.
بهطور کلی برای تجسم روانپریشیهای حاد، باید به توضیح نظری ملانی کلاین اشاره کرد. کلاین در سال 1935 دست از ارجاع دادن به «مراحل رشد» برداشت و به جای آن شروع به استفاده از اصطلاح «موضع» برای تمایز
بین اضطراب های روان پریشی در کودکان از روان پریشی در بزرگسالان کرد. در این دیدگاه، روانپریشی گاهی به عنوان یک پسرفت موقتی قابل بازگشت به وضعیت پارانوئید یا افسردگی دیده می شود و گاهی هم به عنوان «لحظه بارور» روانپریشی است که در چنین «موقعیتی» متوقف می شود و گاهی نیز به عنوان بخشی از یک چرخه در نظر گرفته می شود که از نظر بالینی قابل درمان است، حتی اگر از نظر ساختاری لنگرگاه سوژه در چنین «موضعی» مشخص باشد.
لازم به ذکر است که انواع روانپریشیها، موضوع سنتز بالینی و آسیب شناختی روانی Henri Ey (جلد سوم E’tudes psychiatriques ) بودند که اغلب روانکاوی را به چالش میکشند.
روانپریشی حاد، بیان پیچیدگی اتفاقاتی است که در سطوح مختلف در بیمار رخ می دهد؛ احتمال وجود برخی اختلالات ارگانیک شدید و نیز امکان بحران های واکنشی را نمیتوان رد کرد اما در هر صورت وضعیت حاد بیمار نیاز به انواع مراقبت های خاص دارد و شرح حال او اساسا به دلیل فوریت شرایط از بین می رود. ناراحتی های افراد نزدیک به بیمار و مراقبانش در مواجهه با وضعیت او باید مورد توجه قرار گیرد.
تحقیقات، اثربخشی یک رویکرد روان درمانی مبتنی بر مفاهیم روانکاوی، مرتبط با روش های سنتی درمان مسائل حاد را تایید می کند. در شرایطی بسیار مطلوب، چنین رویکردی مطالعات ساختاری را نیز ممکن می سازد.
نویسنده: Michel Demangeat
________________________________________________________________________________
[1] اختلال سردرگمی رویا یک پدیده روانشناختی است که بسیار رایج است و زمانی رخ می دهد که فرد قادر به تشخیص رویا از واقعیت نباشد. این تجربه می تواند بسیار سردرگم کننده باشد زیرا فرد مطمئن نیست که کدام تجربیات واقعی هستند و کدام رویا هستند. اعتقاد بر این است که سردرگمی در تشخیص واقعیت از رویا زمانی رخ میدهد که در روند عادی انتقال از خواب به بیداری، معمولاً در طول چرخههای خواب REM اختلال ایجاد شود. در طول این چرخهها، مغز ممکن است غرق در تصاویر و احساسات واضح رویا شود و تمایز بین آنچه واقعاً در دنیای فیزیکی اتفاق میافتد و آنچه در دنیای رویا است را دشوار میکند. در برخی موارد، افراد حتی ممکن است متقاعد شوند که رویاهای آنها واقعاً در زندگی واقعی رخ می دهد.
[2] روانزایی به پیدایش یا منشأ فرآیندها، ویژگیها یا پدیدههای روانشناختی اشاره دارد. این اصطلاحی است که در زمینه روانشناسی رشد برای توصیف پیدایش و تکامل فرآیندها و کارکردهای ذهنی مختلف در طول زمان به کار می رود. روانزایی به فرآیندی اطلاق می شود که طی آن کارکردها و ساختارهای روانشناختی در یک فرد در طول زندگی، از نوزادی تا بزرگسالی، رشد میکنند که شامل توسعه توانایی های شناختی، تنظیم هیجانی، مهارت های اجتماعی و سایر جنبه های عملکرد روانی است.
[3] «کتکسیس» اصطلاحی است که از نظریه روانکاوی، بهویژه کار زیگموند فروید نشات میگیرد. در روانکاوی، کاتکسیس به سرمایه گذاری انرژی ذهنی یا عاطفی در یک شخص، شیء یا ایده اشاره دارد. این فرآیند پیوند دادن اهمیت و انرژی احساسی به یک بازنمایی ذهنی خاص است. فروید از مفهوم کاتکسیس استفاده کرد تا توضیح دهد که چگونه احساسات و تمایلات ما به سمت افراد، اشیاء یا افکار خاص هدایت می شوند. به عنوان مثال، زمانی که فردی وابستگی عاطفی قوی به یک فرد ایجاد می کند، گفته می شود که برای آن شخص کاتکسیس دارد. نقطه مقابل کاتکسیس «دکاتکسیس» است که شامل برداشتن یا حذف انرژی عاطفی از یک بازنمایی ذهنی خاص است. این مفاهیم جدایی ناپذیر درک فروید از پویایی ذهن و چگونگی تأثیر انرژی عاطفی بر رفتار انسان است.