تمایز بین روان رنجوری واقعی و روان رنجوری دفاعی خیلی زود توسط فروید در چارچوب نظریهاش در رابطه با منشأهای جنسی روانرنجوری به وجود آمد. او در سال 1898، در مقالهای با عنوان «ساحت جنسی در علت شناسی روان رنجورها»، به وضوح این دو دسته از روان رنجوری را از نظر علت شناسی و درمان توصیف کرد: «در هر مورد روانرنجوری، یک سبب شناسی جنسی وجود دارد. اما سبب شناسی در نوراستنی در ارتباط با مسائل روز است، درحالیکه در روانرنجوری ماهیت مرتبط با دوران نوزادی دارند.(a1898, p. 268) » تضاد بین تمایلات جنسی واقعی و دوران نوزادی در ایجاد دو نوع روانرنجوری، مستلزم رویکردهای درمانی متفاوتی بود، یعنی «پیشگیری و تنش زدایی» در مورد روانرنجورهای واقعی (صص 275-76) و «روانکاوی» در روانرنجورهای دفاعی.
نوراستنی و روان رنجوری اضطرابی عمدتا در طبقه روانرنجورهای واقعی قرار گرفتند. بعدها فروید هیپوکندری را نیز اضافه کرد. از نظر او تمایز بین نوراستنی و روانرنجوری اضطرابی بستگی به ویژگی نوکسای[1] جنسی در هر یک دارد: «نوراستنی همیشه میتواند در وضعیتی از سیستم عصبی ردیابی شود، مانند خودارضایی بیش از حد یا برانگیختگی خود به خود که از محتلم شدنهای مکرر ایجاد میشود؛ روان رنجوری اضطرابی دائما تأثیرات جنسیای را که به طور مشترک عامل سرکوب یا رضایت ناقص در آنها وجود دارد آشکار میکند “(a1898, p. 268).
مکانیسم روان رنجوری واقعی اساساً با گسست بین تحریک جنسی جسمانی و بازنمایی ابژه در ناخودآگاه مرتبط بود. این شکست ارتباط روانتنی، ناشی از شرایط خاص عملکرد ذهنی بود و به طور کلی منجر به علائم شد.
روان رنجورهای دفاعی شامل هیستری تبدیلی، هیستری اضطرابی (فوبی) و روان رنجوری وسواسی بود. برخلاف روان رنجورهای واقعی، آنها ناشی از تعارض روانی بودند. فروید در «نوروسایکوز دفاعی (1894a)»، مکانیسم این شرایط را بهعنوان یک جدایی بین ایدهها و عواطف توصیف کرد. این ایده که دارای شخصیت شهوانی بود، تحت سرکوب قرار گرفت، در حالی که عاطفه در هر نوع روان رنجوری، سرنوشت خاصی داشت: تبدیل جسمانی در هیستری، جابجایی در روان رنجوری وسواسی، و فرافکنی در روان رنجوری فوبیک.
فروید در سال 1906، مفهوم روان پویشی خود از روان رنجورهای دفاعی را در «دیدگاههای من درباره نقشی که ساحت جنسی در علت شناسی روان رنجورها بازی میکند» کامل کرد و علائم روان رنجوری را به عنوان سازش بین دو جریان ذهنی توصیف کرد: جریان لیبیدینالی که توسط “تشکیلات” جنسی سوژه تعیین میشود و سرکوبی که توسط ایگو انجام می شود (1906a, p. 277).
تمایز بین روان رنجورهای واقعی و دفاعی در نتیجه تفکر جدید در مورد اختلالات روانتنی در روانکاوی امروز اهمیت تازهای پیدا کرده است. این واقعیت که این تمایز بسیار نزدیک است با تمایزی که پیر مارتی در طبقه بندی شرایط روان تنی بین روان رنجورهای ذهنی خوب و بد ترسیم کرده است، منجر به تبدیل آن به الگویی برای ارزیابی اقتصادی فرآیندهای روانتنی و چارچوبی مرجع برای تحلیل یافتههای بالینی شده است.
در این دیدگاه، علائم روان رنجورهای واقعی مانند هیستری و به طور کلی روان رنجورهای انتقالی، متعلق به همان چارچوب غریزی است. آنچه آنها را متمایز می کند، فرآیند خاصی است که بر جنسیت و روابط بین غرایز تأثیر می گذارد. این فرضیه پایه و اساس مونیسم[2] روانتنی و دوگانگی را به حوزه غریزی منتقل میکند.
علائم جسمی روان رنجوری واقعی بیانگر تخریب کم و بیش گسترده اندام ها و عملکردها است. اما از منظر روانکاوی، باید همگام با فروید، آنها را ناشی از تشدید عملکرد اروتوژنیک اندام و انحراف عمل غریزه در شرایط خاص خود بدانیم. اگر پدیده های روانتنی از دیدگاه روانکاوی در نظر گرفته شوند، منطقی است که تمام ارجاعات به هر چارچوب مفهومی غیر از چارچوب غریزی، از یک رویکرد جامع به علامت جسمانی یا بیماری جسمی حذف شوند.
چنین رویکردی باید با انسجام درونی دستگاه روانکاوانه و انسجامی با سه بعد بالینی، نظری و درمانی همخوانی داشته باشد. از دیدگاه روانی، یعنی از دیدگاه روانجنسگرایی، سازماندهی روان رنجورهای واقعی با ناتوانی کلی در انجام امور مشخص میشود و این به دلایل قطعی از نوع ساختاری و رشدی است. به همین دلیل است که بیمارانی که از چنین روان رنجوریای رنج میبرند، از مداخله روانکاوی کنار گذاشته میشوند که هدف فروید تنها کشف نقش ناخودآگاه در زندگی ذهنی بود – نکتهای که او در مورد آن قاطع بود. او در بیست و چهارمین سخنرانی مقدماتی خود با عنوان «وضعیت رایج نوروتیک» اشاره کرد که «اینکه به ایدهای از روانکاوی دست یابید برای من مهمتر از این بود که اطلاعاتی در مورد روانرنجوری به دست آورید؛ و به همین دلیل روان رنجورهای «واقعی» که تا آنجایی که به روانکاوی مربوط می شود غیرمولد هستند، دیگر نمی توانند جایی در پیشِ رو داشته باشند» (17-1916، ص 389). بنابراین نمیتوان طبقه روان رنجوری واقعی را برای هیچ سازمان ذهنیای که روانکاوی در آن به شناسایی تعارضات روانی یا مکانیسمهای دفاعی مانند سرکوب هدایت میشد – که از نظر فروید نشانههای محکمی از سایکونوروز هستند، به کار برد.
با این حال، فروید در برداشت گسترده خود از روان رنجورها، روان رنجورهای واقعی را گنجانده و جایگاه آنها را به طور واضح مشخص میکند و بر اساس آنها، نقش مهمی با پیامدهای نظری غیر قابل چشم پوشی دارد: «رابطه قابل توجه بین علائم روان رنجورهای «واقعی» و نوروسایکوزها کمک مهم دیگری به دانش ما در مورد شکل گیری علائم در دومی می کند. زیرا علامت یک روان رنجوری «واقعی» اغلب هسته اصلی و مرحله اول یک نشانه نوروسایکوز است» (17-1916، ص 390).
چنین نگرشی از مسائل، حوزه کاملی از تحقیقات روان تنی را به رویمان میگشاید. همچنین یک زمینه نظری برای مفهوم انطباق جسمانی فروید فراهم می کند.
نویسنده: CLAUDE SMADIA
[1] Noxa
هر چیزی که تأثیر مضری بر بدن داشته باشد، مانند ضربه و غیره.
[2] Monism
مونیسم یک مفهوم فلسفی است که نشان می دهد یک وحدت اساسی یا جوهر زیربنایی در جهان وجود دارد و فرض میکند که تمام جنبههای واقعیت، اعم از فیزیکی، ذهنی یا معنوی، میتوانند در نهایت به یک اصل یا جوهری بنیادی تقلیل یا توضیح داده شوند. در چارچوب مونیسم روان تنی، فروید به این باور اشاره می کند که در بروز علائم و بیماری های جسمی، وحدتی اساسی بین فرآیندهای روانی و جسمانی وجود دارد. فروید پیشنهاد کرد که پدیده های روان تنی را می توان با در نظر گرفتن تعامل بین انگیزه های غریزی و عملکرد اندام های بدن درک کرد و بر ارتباط بین جنبه های روانشناختی و فیزیولوژیکی تجربه انسانی تأکید کرد.