پیمان، فقط ۱۳ سال از سنش میگذرد و اخیراً حدود ۲ ماه از کودکیاش را در یکی از مراکز کانون اصلاح و تربیت، سپری کرده است که بالاخره، پدر هرطور شده با گرو گذاشتن سند و وثیقه و جبران خسارتی که وارد کرده، او را برمیگرداند. چهرهاش گرفته و عبوس است و سرش را بالا نمیآورد.
روی کاغذ، تمرین خوشنویسی میکند و صدای قلم او که روی کاغذ کشیده میشود من را به یاد کودکیام میاندازد؛ همان موقع که همسن پیمان بودم. سعی میکنم با او ارتباط دوستانهای برقرار کنم، اما انگار او نمیخواهد. بالاخره بهسختی داستان زندگیاش را برایم تعریف میکند:
من و سعید دوستان خوبی برای هم بودیم. باهم درس میخواندیم و در مسابقات فوتبال مدرسه هم شرکت میکردیم. گاهی اوقات بعد از مدرسه به منزل ما میآمد که باهم تکالیفمان را انجام دهیم. همیشه یک وسیله جدید داشتم که باهم سرمان گرم شود. از وقتی پدر و مادرم از هم جدا شدند، پدرم خیلی حواسش به من بود و هر چیزی که لازم داشتم را برایم تهیه میکرد. یکبار که سعید به منزل ما آمده بود، پدرم یک تبلت برایم خریده بود.
با آن تبلت به اینترنت وصل شدیم و به همهجا رفتیم؛ خیلی هیجانانگیز بود. چند بازی جدید دانلود کردیم که باهم بازی کنیم ولی سعید فرصت نمیداد و تبلت را از دستم میقاپید. من خودم را با بازی ایکس باکس سرگرم کردم و مشغول بازی بودم که یکدفعه سعید خداحافظی کرد و رفت. بعدازاینکه او رفت، متوجه شدم که تبلتم نیست. همهجا را گشتم ولی نبود.
به منزلشان تلفن کردم که بپرسم آخرین بار تبلت را کجا گذاشته ولی مادرش گفت که هنوز نرسیده. کمی که گذشت دوباره تماس گرفتم، خودش جواب داد و گفت دستش نیست و همانجا روی میز گذاشته. احساس میکردم دروغ میگوید؛ چون همهجا را گشته بودم ولی اثری از آن نبود. از ترسم وقتی پدر به خانه آمد، ماجرا را به او نگفتم و تا صبح فکر کردم و نقشه کشیدم که چه طوری حال سعید دروغگو و دزد را بگیرم.
اگر پدرم میفهمید شدیداً دعوا و سرزنشم میکرد و من باید حرفها و غرغرهای همیشگی او را تحمل میکردم:
«تو عرضه نداری از خودت و وسایلت نگهداری کنی، من هم باید برایت مادری کنم و هم پدر باشم اما تو قدر نمیدانی، من تلاش میکنم که هیچ کمبودی در زندگی نداشته باشی ولی تو لیاقت نداری، صدبار گفتم این دوستان عقدهایات را به خانه دعوت نکن و …». بالاخره پدر میفهمید و سراغ تبلت را میگرفت؛ پس باید تا دیر نشده خودم کاری میکردم. روز بعد در مدرسه چند بار بهآرامی به سعید گفتم که آن را پس بده ولی هر بار میگفت دست من نیست و همانجا گذاشتم اما امکان نداشت چون همهجا را بهدقت گشته بودم و نبود.
مدرسه که تعطیل شد، در راه بازگشت به خانه وقتی دوباره گفت که از جای تبلت خبر ندارد، یکی از ترقههای دست سازی که خودم با عموم درست کرده بودیم را به سمتش پرت کردم که روی سینهاش منفجر شد و قسمتی از گردن و صورتش نیز آسیب دید. پدرش از من شکایت کرد و من را به کانون فرستادند. البته بعدازاین حادثه، سعید به مأمور نیروی انتظامی گفته بود که از روی حسادت تبلت را زیر تشک تختم پنهان کرده بود.
بعدازاینکه صحبتهای پیمان تمام شد پرسیدم: الآن در مورد اتفاقاتی که افتاد نظرت چیست و فکر میکنی چرا اینطوری شد؟ گفت که نمیداند چه بگوید و اصلاً نفهمیده که چرا آن اتفاق افتاد، ولی کاش صورت سعید خوب شود. دکترها گفتند چند عمل جراحی باید انجام دهد تا از این وضعیت دربیاید. از آن روز اختلاف پدر و مادرم بیشتر شده، چون مادرم پدر را مقصر میداند و میگوید اگر از من بیشتر مراقبت میکرد، این اتفاق نمیافتاد، ولی هیچکس بهجز خودم مقصر نیست، همهچیز را خراب کردم. پدرم میگوید: «تو از الآن پروندهات سیاه است».
ضرورت آموزش «مهارتهای کنترل خشم» در کودکان در گفتگو با دکتر مهدیه تویسرکانی، روانشناس و رواندرمانگر
یکی از ابعاد «هوش هیجانی» به این مسئله مربوط میشود که وقتی فرد دستخوش هیجانات شدید (غم، ترس، عصبانیت و …) میگردد چگونه خودش را اداره کند. برای این کار لازم است فرد از اینکه در حال تجربه هیجان شدیدی است آگاه شود و بتواند در ذهن خود نامی به آن هیجان بدهد؛ مثلاً بگوید انگار خیلی عصبانیم، خودش را آرام کند و اقدام عجولانه انجام ندهد؛ در عوض هیجاناتش را سبک و سنگین کند، بفهمد به چه دلیل ایجادشده و ریشه آن از کجاست. اینگونه میتواند به شیوههایی برای ابراز آن هیجان و راهحلهای ممکن برای مشکلی که آن را در او ایجاد کرده است فکر کند.
همانطور که طبق گزارش مددکار اجتماعی متوجه شدید، پیمان «ناکام» و «عصبانی» است چون تبلتش گم شده است. همچنین «ترس» را هم تجربه میکند زیرا اگر پدرش بفهمد، عاقبت خوبی ندارد. هنگامیکه تلاش مسالمت آمیزش برای پس گرفتن تبلت از سعید بینتیجه ماند بهشدت عصبانی شد و دیگر نتوانست خشم خود را کنترل کند؛ ازاینرو دست به یک اقدام پرخاشگرانه و عجولانه زد.
پیمان با پرتاب ترقه به سمت سعید به او آسیب رساند تا اگر از این طریق تبلتش را پس نگرفت حداقل تلافی کرده باشد. ما نمیدانیم که آیا پیمان به همه موقعیتهای ناکام کننده، با پرخاشگری در این سطح و بدون اندیشیدن به نتایج و عواقب آن پاسخ میدهد یا خیر؛ اما درهرحال استفاده از ترقه برای متنبه کردن سعید یا انتقام گرفتن از او نشانه خشم بسیار شدید پیمان و درعینحال فکر نکردن به عواقب احتمالی این کار است.
پیمان میگوید «اصلاً نمیدانم چرا این اتفاق افتاد». این جمله از زبان بسیاری از افرادی که براثر شدت هیجان دست به اقدام عجولانه میزنند شنیده میشود؛ به این معنی که هیچ آگاهی واقعی از هیجان، شدت آن و اثرات مخرب رفتار عجولانه وجود ندارد. انگار از زمان بروز هیجان، یک فرایند مبهم و آزاردهنده همراه با میل شدید به رها شدن از این هیجان منفی در فرد بهوجود میآید.
اگر مهارتهای هوش هیجانی در پیمان پرورش یافته بودند او احتمالاً کنترل بیشتری بر خشم خود داشت و شیوه برخورد مناسبتری با سعید پیدا میکرد. مثلاً میتوانست با خودش همدلی کند و بگوید: «خیلی از سعید عصبانیم زیرا من همیشه وسایلم را در اختیار او قرار دادهام. بااینکه چندین بار بهآرامی و زبان خوش از او خواستم تبلتم را پس بدهد، منصفانه نبود که با من چنین رفتاری داشته باشد. شاید باید به فکر راه دیگری باشم و بهتر است از یک بزرگتر کمک بگیرم؛ مثلاً موضوع را با پدرم یا آقای معلم در میان بگذارم».
حتی به نظر میرسد که پیمان تلاشش را در تنظیم هیجان خود کرده است اما به دلیل ترس از دعوا و سرزنش پدر، نهایتاً راه پرخطر آسیب رساندن به سعید را انتخاب کرده است.
کودکان و نوجوانان وقتیکه از حمایت عاطفی والدین برخوردار نیستند نمیتوانند مهارتهای هوش هیجانی را در خودشان پرورش دهند. پیمان علاوه بر عصبانیت، باید هیجان ترس از پدر را نیز مدیریت میکرد. ترس از پدر فکر کردن به راهحلی مثل در میان گذاشتن موضوع با او یا معلم مدرسه را غیرممکن ساخته بود. اگر «پیوند عاطفی» مناسب همراه با احساس «امنیت» و «حمایت شدن» بین او و پدرش وجود داشت، میتوانست به این راهحل هم فکر کند و آن را اجرایی کند.
اساس هوش هیجانی در رابطه والد_ فرزندیای شکل میگیرد که دو ویژگی دارد: اول اینکه آن رابطه گرم و صمیمی است بهطوریکه فرزند، والدین را حامی خود میداند و دوم محدودیتها و مرزهایی برای رفتارها وجود دارد (هیچکس حق ندارد کتک بزند).
پدر یا مادری میتواند هوش هیجانی را در فرزند خود پرورش دهد که از جزئیات زندگی فرزندش خبر داشته باشد. اسم دوستان و رفقای فرزندش را بداند. بتواند بگوید بهترین دوست او چه کسی است و چه ویژگیهایی دارد. موضوعهای موردعلاقه فرزندش چه چیزهایی هستند.
از فعالیتهای روزمره فرزندش خبر داشته باشد و بداند فرزندش در مدرسه و یا در رابطه با همکلاسیها و دوستانش با چه مشکلاتی مواجه است. این نوع آگاهیها به او کمک میکند در مواقع لازم از فرزندش حمایت عاطفی کند و در صورت لزوم راهنمایی و حتی مداخله نماید.
همانطور که خواندیم، پیمان میگوید: «همیشه یک وسیله جدید داشتم که با آن سرگرم شویم». گفته او نشان میدهد که پدر برای مراقبت از پیمان و رفاه او تلاش و هزینه میکند اما فضای رابطه آنقدر حمایتی نیست که پیمان بتواند به پدرش بگوید احتمال میدهد سعید تبلت او را برداشته یا جایی مخفی کرده است.
پیمان میگوید «پدرم بعد از جدایی از مادر خیلی حواسش به من بود و هر چیزی لازم داشتم را برایم تهیه میکرد». کاش پدر میدانست چیزی که پیمان لازم دارد رابطه صمیمی و گرفتن حمایت واقعی از اوست. قطعاً قصد پدر این بوده که با خریدن چیزهایی که پیمان به آنها علاقه دارد، پیوند عاطفی محکمتری با او ایجاد کند تا مطمئن شود پسرش مسیر پرپیچوخم زندگی را بهخوبی طی میکند اما متأسفانه از تأمین اساسیترین نیاز او غفلت کرده است. پیمان بیش از هر چیزی نیاز به در میان گذاشتن لحظههای دشوار زندگی و احساسات خود با پدر دارد.
اما او مجبور است این موضوع را از پدر مخفی کند چون میترسد با سرزنشهای او مواجه شود. جملاتی مانند «تو عرضه نداری»، «نمیتوانی از وسایلت مراقبت کنی»، «ببین چندمین بار است که وسایلت را گم میکنی» و …، دشمن شماره یک هوش هیجانی در کودک هستند. این نوع کلمات مانند بمبهای خوشهای هستند که ما بر سر فرزندانمان میافکنیم و اعتمادبهنفس و اعتماد به قضاوتشان را نابود میکنیم.
زمانی که پیمان به مددکار میگوید «همهچیز خرابشده»، احساس میکند کار غیرقابل جبرانی انجام داده است. پدر هم به او گفته «پروندهات دیگر سیاه است»؛ اگر سرزنشهای قبلی مانند بمب خوشهای بودهاند این جمله یک بمب اتمی است. اگر پیمان آن را باور کند برای همیشه احساس میکند آدم خوبی نیست، لایق سرزنش شدن و تنبیه است و دیگر نمیتواند کاری را درست انجام دهد. او شدیداً به خودش، تصمیماتش و رفتارهایی که از او سر میزند بیاعتماد میشود. متأسفانه، این بیاعتمادی زمینه رفتارهای عجولانه و بدون فکر را در موقعیتهای مشابه فراهم میکند. بهتر بود پدر چیزی شبیه این جملات را به پیمان میگفت: «ما همه تلاشمان را میکنیم که سعید بهبود پیدا کند. تو آن تبلت را دوست داشتی و میفهمم اینکه سعید انکار میکرده چیزی از ماجرا میداند تو را خشمگین کرده بود. در این مواقع آدمها گیج، کلافه و عصبانی میشوند و ممکن است هرکسی جای تو باشد نیز عصبانی شود. در موقعیتهای پیچیده فکر کردن و پیدا کردن راهحل سخت میشود. بهتر است در این مواقع بچهها با بزرگترهایشان مشورت کنند تا با همفکری یکدیگر راهی برای آن پیدا کنند».
این نوع واکنشها از سوی والدین به چنین بحرانهایی، چند پیام برای کودک و نوجوان دارد:
_ فرزندم، حسهای تو معتبرند و تو حق داری از موضوعی که ممکن است هرکسی را عصبانی کند، خشمگین شوی. اعتبار بخشیدن به حسهای کودک باعث میشود او بتواند به احساسات خود بیشتر توجه کند و مراقب باشد تا به خود و دیگران آسیبی نرساند.
_ ما حامی تو هستیم و تو میتوانی به ما اعتماد کنی، در مواقع لزوم از ما کمک بگیری و در مواجهه با مسائل دشوار زندگی تنها نیستی.
_ میتوانیم اشتباهاتمان را جبران کنیم و از گذشته درس بگیریم. یکبار خرابکاری به معنی موجود خرابکار بودن نیست. وقتی به کودک این پیام را میدهیم که خرابکار است او دیگر نمیتواند به خودش اعتماد کند و درواقع چهارچوب اعتمادبهنفس او را فروریختهایم.
_زمانی که به حس کودک اعتبار میبخشیم، با او همدلی میکنیم و او را از داشتن احساسات بد شرمنده نمیکنیم، اجازه میدهیم از ما بهعنوان پایگاه امنی برای حل مسائلش استفاده کند، به او یادآور میشویم که خیلی وقتها میتوان اشتباهات را جبران کرد و از آن درس گرفت و علیرغم مشکلات پیشآمده، به او اعتماد داریم؛ آنوقت است که هوش هیجانی کودکمان را پرورش دادهایم، او توانمند خواهد شد و میتوانیم امیدوار باشیم که در موقعیتهای پیچیده زندگی به شیوهای مناسب عمل خواهد کرد.
پینوشت: اسامی در متن مستعار هستند.