انسان امروز هر لحظه در معرض بمباران فشار و استرس های محیطی بی وقفه است؛ در جبهه ای دیگر و در درونش هم جنگی بین نیروهای نا هماهنگ و به ظاهر متناقض در جریان است. بر کسی پوشیده نیست که حیات و درد ملازم یکدیگرند و یکی بدون دیگری معنا ندارد. اما ما به نحوی توانسته ایم دردمان را در حدی مهار کنیم که ظرفیت و توانایی ما برای زیستن را مختل نکند. به دلایلی همیشه هم در این راهبرد موفق نیستیم و زمانی که نقطه تعادلمان بهم می خورد، درد به نحوی برایمان غیرقابل تحمل می شود.
اکثر کسانی که برای خدمات سلامت روان مراجعه می کنند از این دست هستند. سوال مهم اینجا است که چه نوع خدمتی برای چه نوع مراجعی بهترین بازدهی و نتیجه را خواهد داشت؟ از بین رویکردهای متعددی که همگی ادعای التیام دردهای انسان را دارند کدام را باید انتخاب کرد؟ در این متن روی یکی از این رویکردها و البته قدیمی ترین آنها یعنی روانکاوی یا رواندرمانی تحلیلی تمرکز می شود. در مواردی که افراد دچار بیماری وسواس اند، جلسات روانکاوی برای درمان وسواس بسیار ثمربخش بوده است و مراجعه کنندگان نتایج بسیار خوبی گرفته اند.
روانکاوی چند مفروضه مهم دارد:
یکی اینکه منشا رفتارهای ما آن چیزهایی نیست که تصور می کنیم و فکر می کنیم از آنها آگاه هستیم، خارج از آگاهی ما جایی که آنرا ناخودآگاه پویا می نامند جریان هایی وجود دارد که بی آنکه بدانیم رفتار، افکار و احساسات ما را کنترل می کنند. اینجا است که روانکاوی وارد عمل می شود، روانکاوی روی فرآیندهای ناخودآگاهی کار می کند که ما را در جبر الگوهای تکراری انداخته اند. الگوهایی که گاهی لذت را بر ما حرام می کنند و گاهی ما را به سمت رفتارهای خودتخریبگر سوق می دهند.
خارج شدن از این روند، کاری است که تنها به کمک یک دیگری (بزرگ دیگری) امکان پذیر است، دیگری که فرض می کنیم می داند در ما چه چیزی در حال رخ دادن است و ایراد کجا است. این بزرگ دیگری گوش می دهد و اشتیاق گمشده فرد را از میان آنچه متعلق به او نیست بیرون می کشد؛ اینکه از بدو تولد انسان خودش را در آینه دیگری می شناسد و در تحلیل روانکاوانه هم روانکاو همانند آینه ای خود واقعی فرد را به او نشان می دهد.
مفروضه مهم دیگر این است که همانطور که درد جسمانی علتی دارد و رفع آن با مسکن های سریع الاثر نه تنها کمکی نمی کند بلکه امکان تشخیص علت آنرا هم از بین می برد، دردهای روانی هم اینگونه اند. اگر نشانه ای سطحی را با روشی برطرف کنیم اما علت همچنان پابرجا باشد، آن علت پس از مدتی نشانه دیگری ظاهر خواهد کرد و روندی بی پایان از تلاش های بالینگران برای رفع نشانه ها و ظهور نشانه های جدید شکل می گیرد. روانکاوی در آن سو هدفش را نه حل نشانه، بلکه رفع علت زیربنایی نشانه قرار داده است.
باید دانست طی سال ها و در طی تحول همگان از تولد تا بزرگسالی حتی در یک محیط ایده آل، افراد ناکامی های فراوانی را تجربه می کنند و ضربات روانی متعددی را متحمل می شوند، گاهی در تعامل با والدین یا مراقبینشان نادیده گرفته می شوند یا در ارتباط با دیگران آسیب می بینند. همه اینها گره ها و نقاطی در روان ایجاد می کنند که زیر خاطرات بی شمار زندگی دفن می شوند در حالیکه زخم هایی در وجود فرد ایجاد کرده اند. گاهی نیروهای متضادی در کنار هم قرار می گیرند و تلاطمی در فرد ایجاد می کنند. دو نیرویی که فرد انگار نمی تواند درونش با هم جمع کند و این زمینه ساز اضطرابی در فرد می شود؛ هر چه تعارض شدیدتر، اضطراب جانکاه تر.
در روند تحلیل آرام آرام از پس این خاطرات بی شمار، خاطرات آسیب زا، تعارض ها و این گره های روانی بیرون کشیده شده و حل و فصل می شوند. این علت یکی از خصوصیات اصلی روانکاوی یعنی طولانی مدت بودن آن است. حتی درمان های کوتاه مدت روانکاوانه هم به نسبت برخی رویکردهای موجود طولانی مدت هستند. این بیرون کشیدن تدریجی مستلزم صرف زمان است، وقتی هدف مداخله نه فقط حل و فصل نشانه ها، بلکه تغییر سازه های عمیق شخصیتی هم هست به هیچ وجه نمی توان در کوتاه مدت به نتیجه رسید. تعارض هایی که به شدت سرکوب شده اند را نمی توان به راحتی کشف کرد. این موضوع نیازمند صرف هزینه، انرژی و وقت است. در حالیکه درمانگران تحت فشارند تا مداخلات کوتاه مدت ارائه کنند تا این هزینه ها را کاهش دهند. پرسش های مهمی در این میان مطرح می شوند. اینکه آیا این کوتاه شدن مدت زمان مداخله به نفع افراد است یا به ضررشان؟ آیا هدف مداخله کوتاه مدت همان است که باید باشد؟ منافع بلند مدت کدام روش بیشتر است؟
اتفاقا یکی از معضل های انسان امروزی که تجربه عینی و ذهنی همه ما آن را به وضوح نشان می دهد، سرعت بیش از حد و روزافزون زندگی است، رقابتی برای کارایی و بازدهی بالاتر در کوتاه ترین زمان، برای تولید بیشتر، مصرف بیشتر و اجبار در عجله کردن برای رسیدن به همه چیز. برای انسان امروز همه چیز اشباع شده است. حتی سرعت گام برداشتن ما هر سال بیشتر می شود و کنایه آمیز است که نگرانی ما برای نرسیدن و عقب ماندن هم همواره در حال فزونی است. حتی در تفریح هم انسان امروز در حال لذت بردن نیست، تنها به دنبال خط زدن لیستی از فعالیت هایی است که باید انجام بدهد، جاهایی که باید ببیند. این فضا همه چیز را تحت شعاع قرار داده، حتی مقوله درمان هم از این فشار و اجبار مصون نبوده، اجباری برای تولید درمان هایی که در کمترین زمان فرد را به روند چرخه کار و مصرف باز گردانند.
برای انسان امروز همه چیز سریع است. فارغ از نگرانی های مربوط به مشکلات حاد و مشکلات ناشی از هزینه که قابل توجه و به حق هستند، روانکاوی تنها درمانی است که در مقابل این فشار مقاومت کرده. این موضوع من را به یاد نوشته ای از «جاناتان شدلر» (Jonathan Shedler) درمانگر آمریکایی انداخت که مقالات متعددی در حیطه درمانهای پویشی و روانکاوی دارد.
«هدف این نیست که رواندرمانی را سریعتر کنیم! رواندرمانی قرار است درباره آهسته کردن چیزها باشد تا ما بتوانیم دیدن و درک کردن الگوهایی را آغاز کنیم که در غیر این صورت، سریع، خودکار و بدون هشیاری و هیچ انعکاسی رخ می دادند. هدف رواندرمانی قرار دادن فاصله هایی است که قبلا موجود نبوده تا بتوانیم تامل کنیم و بنابراین فرصت هایی ایجاد شود تا بتوانیم کاملتر خود را بشناسیم، با دیگران به صورت عمیق تری ارتباط برقرار کنیم و زندگی را با همخوانی بیشتری زیست کنیم.»
گرچه روانکاوی آنجایی که باید کار کند فوقالعاده موثر است اما از دیگر سو نباید آنرا مداخلهای همه فن حریف تلقی کرد. هیچ رویکردی در روانشناسی اینگونه نیست، هر رویکردی محدودیتهای خاص خودش را دارد، برای برخی مفید است برای برخی نیست، در شرایطی کار می کند و در شرایط دیگر ممکن است بیهوده باشد و انتخاب روش مناسبی بسته به موقعیت بر عهده دکتر روانشناس است.
همانطور که اشاره شد روانکاوی هدفش را حذف آنی نشانه و درد قرار نمی دهد، بلکه در طی تحلیل این نشانه ها در حاشیه یافتن و حل و فصل علل و تعارض های هسته ای، ناپدید می شوند. از این رو روانکاوی معنای متفاوتی هم به نشانه ها میدهد. آنطور که «اگنس آفلالو» (Agnes Aflalo) در «ترور نافرجام روانکاوی: ظهور و سقوط شناخت گرایی» می نویسد: «برای روانکاوی، نشانه یک اختلال نیست بلکه یک حقیقت خاموش است که باید شنیده شود.» به همین دلیل در این مسیر گفتار و کلمه ها ابزار اصلی درمانگر و مراجعش هستند. یا در کتاب صورت های رو به فزونی اضطراب، «کارمن گایانو» (Carmen Gallano) می نویسد: «روانکاوی به خودی خود درمان اضطراب نیست اما در هر حال تنها راه حل و فصل اضطراب روان رنجوری است، …در روانکاوی، ما اضطراب را به دیده کارکردی سالم می نگریم، ندایی برای بیدار کردن سوژه.»
این نگاه منحصر به فرد روانکاوی به درد انسانی است. فریادی برای کمک خواهی که نیاز است شنیده شود. اما اگر قرار باشد این رنج کشیدن بیهوده جایی بالاخره متوقف شود باید علت زیربنایی آن را حل کرد آیا می توان از مسیر دیگری بدین هدف رسید؟
ما همواره با این سوال روبرو می شویم که آیا خودشناسی یا درمان به صورت خود انگیخته امکان پذیر است؟ آیا می شود در فضایی خودشیفته وار و در انزوا بفهمیم یا دگرگونی ایجاد کنیم؟
«زیگموند فروید» (Sigmund Freud) پدر روانکاوی بیش از صد سال پیش و «ژک لکان» (Jacques Lacan) روانکاو شهیر فرانسوی در مورد یکی از کیس های فروید یعنی «هانس کوچولو» به این موضوع اشاره می کنند. فروید می نویسد: «شاید اختلالات سبک را بتوان با تلاش های خود سوژه پایان بخشید اما در مورد روان رنجوری هرگز، چیزی که بتواند خود را در برابر «من» قرار دهد در حالیکه عنصری بیگانه با آن است. برای غلبه بر چنین عنصری لزوما یک (فرد) دیگری باید وارد کار شود.»
لکان در سمینار چهارمش به نوع دیگری این موضوع را می نگرد و می نویسد: «هانس کوچولو کسی را پیدا می کند که با او حرف بزند (پروفسور فروید). حیرت انگیز می بود اگر ما در این کیس نمی توانستیم ادراک کنیم، چطور همینجا، هر چیزی که درباره تحلیل ارزشمند و اثربخش است نهفته.»
عنوان این سمینار رابطه با ابژه است و لکان از یک رابطه حرف می زند. نه هر رابطه ای، رابطه ای که در آن یکی تکلم می کند و به واژه آغشته می کند و دیگری که می شنود و دگرگون می سازد. در روانکاوی همه چیز درباره این رابطه است و این خصوصیت مهم دیگر روانکاوی است. فروید در مقاله روانکاوی وحشی می نویسد: «روانکاوی با دادن اطلاعات به بیمار موافق نیست مگر اینکه دو پیش شرط رخ دهد؛ اول اینکه بیمار باید از طریق آماده شدن در این فرآیند به همسایگی آنچه سرکوب کرده است رسیده باشد و دوم، بیمار باید دلبستگی کافی (انتقال) با پزشک ایجاد کرده باشد تا این رابطه هیجانی فرار مجدد او از امر سرکوب شده را غیرممکن کند.»
در شرط اول فروید همسایگی را مطرح می کند، به این معنا که روانکاو باید با ظرافت به آنچه بیمارش می گوید به نحوی که هم سطح با آگاهی او باشد معنا دهد تا او قادر به تجربه روانی آن باشد. در شرط دوم هم حضور دیگری شرطی اساسی است، وجود رابطه ای انسانی، دلبستگی به این «دیگری» که قرار است او را به دل آنچه سرکوب کرده ببرد، این دلبستگی خود به انگیزه ای در این کاوش بدل می شود وگرنه هیچکس حاضر نیست در این فضای اضطراب آور به تنهایی سیر کند و از همین رو است که فروید می گوید هر کس بدون دلبستگی ناشی از انتقال در مواجهه با محتوای سرکوب شده لاجرم فرار را بر قرار ترجیح می دهد. خلاصه اینکه خودشناسی، یافتن اشتیاق و حل و فصل مشکلات و نشانه ها بدون حضور دیگری به هیچ وجه امکان پذیر نیست.
دوباره به این پرسش برگردیم که چه می شود که فردی برای تحلیل روانکاوانه مراجعه می کند؟ تقریبا در تمام موارد پای یک رنج در میان است، رنجی که بخشی از زندگی یا روان او را مختل کرده یا حتی برای او مشقت جسمی ایجاد کرده. چیزی در وجودش است که آن را نمی فهمد و همین نقطه مبهم او را آزار می دهد.
بیشتر بخوانید : روانکاوی فردی ، روان درمانگر تحلیلی
جمع این دو نکته، یعنی اشتیاق به فهمیدن و ترس از اضطراب و فشار ناشی از این فهمیدن، پاسخی به این پرسش مهم می دهد که چه کسی مناسب درمان روانکاوانه است؟
فردی که اشتیاق او به فهمیدن ورای نشانه ای باشد که او را به اتاق درمان کشانده، فردی که می خواهد خودش را بهتر بفهمد و آن بخش از رنج بردنش را که زائد است متوقف کند. این موضوع البته به سادگی رخ نمی دهد. اغلب در دردها لذتی نهفته است و اگر درد متوقف شود لذت پنهانی از آن هم متوقف می شود و به همین ترتیب افراد را می توان در دو دسته قرار داد: گروهی که می دانند چیزی درونشان کار نمی کند، می دانند که نمی دانند و نمی خواهند هم بدانند، نمی خواهند که لذت از درد قطع شود. گروه دوم می دانند که نمی دانند ولی می خواهند بدانند.
به قول لکان یک نوع شیدایی شدید وجود دارد به نام شیدایی بی خبری، هیچ نیرویی نمی تواند کسی را که نخواهد بفهمد به این کار مجبور کند. زمانی که این افراد به نحوی و یا بر حسب تصادفی وارد درمان پویشی و تحلیلی شوند، خیلی زود می فهمند که این درمان خوابشان را آشفته خواهد کرد و نهایتا از آن خارج می شوند.
تقاضای افراد در شروع رواندرمانی از هر نوعی، حل موقت سمپتومشان است، می خواهند عینا در مسیری که بوده اند ادامه دهند و دردشان هم قطع شود. اینجاست که درمان ها مسیرشان از هم جدا می شود. درمان هایی که علت را هدف قرار می دهند اهمیتی برای این درخواست قائل نیستند زیرا مشخص است که درد، ناشی از علتی است که با از بین رفتن نشانه همچنان پابرجا خواهد بود. در روانکاوی، تحلیلگر ایدهآل های فرد را دگرگون می کند و جهان بینی فرد را تحت مداقه قرار می دهد. در نهایت قرار است فرد به مرحله ای برسد که لکان آنرا تفاوت مطلق نامیده یا آنطور که از قول فروغ فرخزاد نقل شده: تبدیل شود به کسی که شبیه هیچکس نیست.
نویسنده: ارسلان رعیت، روانشناس و رواندرمانگر تحلیلی