نویسنده: دکتر نادیا صبوری
فروید در سال 1915، در مقاله «غرایز و دگرگونیهای آنها» به تحلیل و تبیین مفهوم «غریزه(Trieb) » میپردازد. او ابتدا به مفاهیم و تعاریف در علوم اشاره میکند و میگوید حتی علوم دقیقی مانند فیزیک هم مفاهیم اولیه خود را ابتدا از مشاهدات و توصیفهای مبهم میگیرند که با گذر زمان و با دقت بیشتر، این مفاهیم به تدریج دقیقتر و کاربردیتر میشوند.
در ادامه وارد بحث غریزه میشود و آن را مفهومی بنیادی و ضروری میداند که هنوز هم نیازمند تعریف دقیقتری است. فروید در این مقاله تلاش میکند تمایزهایی میان «محرک» فیزیولوژیکی و «غریزه» قائل شود. او به این نکته اشاره میکند که محرکهای فیزیولوژیکی بیرونی بر سیستم عصبی تأثیر میگذارند و منجر به واکنشهایی میشوند که هدف آنها دور کردن ارگانیسم از تحریک است. اما غریزه بهعنوان نیرویی درونی عمل میکند که برای رفع آن نمیتوان به سادگی از آن فرار کرد و باید ارضا شود.
فروید به بررسی ویژگیهای اصلی غرایز و تفاوتهای آنها با محرکهای بیرونی میپردازد. ابتدا تأکید میکند که غرایز نیرویی درونی و مداوم هستند که هیچگونه فراری از آنها ممکن نیست. برخلاف محرکهای بیرونی که میتوان با واکنشهای فیزیولوژیکی مانند فرار از آنها اجتناب کرد، غرایز از درون موجود زنده نشأت میگیرند و بهعنوان یک فشار مداوم عمل میکنند که برای رفع آن باید پاسخهایی پیچیده و دقیق از سیستم عصبی بهوجود آید. او مفهوم «نیاز» را برای غریزه برمیگزیند، که رفع آن درواقع همان «ارضای» نیاز از طریق تغییرات کافی در درون ارگانیسم است.
فروید در این مقاله به پیشفرضی اشاره میکند که پایهگذار نظریاتش است: سیستم عصبی وظیفه دارد که از محرکها خلاص شود یا آنها را به کمترین سطح ممکن کاهش دهد. او بر این باور است که این ایده میتواند بهطور کلی برای توصیف عملکرد سیستم عصبی پذیرفته شود و بهویژه در رابطه با محرکهای بیرونی مؤثر است. اما زمانی که صحبت از غرایز میشود، این الگو بهطور قابلتوجهی پیچیدهتر میشود. چرا که محرکهای غریزی از درون ارگانیسم ناشی میشوند و باعث میشوند که سیستم عصبی مجبور به تغییراتی پیچیده شود که نه تنها بر تغییرات درونی تأثیر میگذارد، بلکه برای برآورده کردن نیازهای درونی، به تغییرات در دنیای بیرونی نیز نیاز دارد.
در ادامه فروید اشاره میکند که غرایز بهعنوان نیروهای پیشبرنده اصلی تکامل و پیشرفتهای سیستم عصبی در نظر گرفته میشوند. او معتقد است که حتی پیشرفتهترین فرآیندهای ذهنی هم تحت تأثیر اصل لذت و درد قرار دارند، به این معنا که این فرآیندها بهطور خودکار بر اساس احساسات لذت و درد تنظیم میشوند. فروید در اینجا به رابطه بین میزان محرکهای بیرونی و احساسات ذهنی اشاره میکند، اما تأکید میکند که هنوز نمیتوان این رابطه را به طور دقیق و قطعی تعریف کرد.
از نظر او غریزه به عنوان مفهومی مرزی بین روان و جسم قرار دارد و میتواند بهعنوان نمایندهای از محرکهایی که از درون بدن به ذهن وارد میشوند، در نظر گرفته شود. در ادامه به ویژگیهای مهم غریزه پرداخته میشود:
فشار (Drang)
فشار به عنوان عامل حرکتی غریزه، ویژگیای است که در تمام غرایز مشترک است و جوهره اصلی غریزه محسوب میشود. به عبارت دیگر، هر غریزه در فعالیت خود با فشاری همراه است که باید ارضا شود. اگر غریزهای غیرفعال یا منفعلانه باشد، میتوان آن را غریزهای دانست که هدفش به نوعی منفعلانه بودن است.
هدف(Ziel)
هدف هر غریزه در نهایت ارضای آن است که تنها از طریق رفع وضعیت تحریک در منبع غریزه میسر میشود. اما مسیرهای مختلفی میتوانند به این هدف نهایی منتهی شوند. برخی از غرایز ممکن است اهداف نزدیکتر یا میانی داشته باشند که در مسیر رسیدن به هدف اصلی غریزه مؤثرند. برخی از فرآیندهای روانی نیز میتوانند «مهار شوند» و پیشرفت جزئی به سوی ارضای غریزه را ممکن سازند اما نهایتاً با انحراف از مسیر اصلی مواجه میشوند.
ابژه (Objekt)
ابژه غریزه به چیزی اطلاق میشود که غریزه به وسیله آن یا نسبت به آن به هدف خود دست مییابد. ابژههای غرایز بهشدت تغییرپذیر هستند و از آنجایی که در ابتدا ارتباطی با غریزه ندارند، فقط به دلیل تناسب خاصی که برای ارضای آن دارند به عنوان ابژه انتخاب میشوند. یک ابژه ممکن است حتی بهطور همزمان برای چند غریزه مختلف کارکرد داشته باشد. پدیدهای که در اینجا مورد اشاره قرار میگیرد، «همگرایی غرایز» نام دارد که بهطور خاص توسط آدلر مطرح شده است. همچنین فروید به پدیدهای به نام «تثبیت» اشاره میکند که در آن، ارتباط نزدیک میان غریزه و ابژه آن، به ویژه در مراحل اولیه رشد غریزه، به وجود میآید و میتواند به مقاومتی در برابر تغییر منجر شود.
منبع (Quelle)
منبع غریزه به فرآیند جسمیای اشاره دارد که در بخشی از بدن رخ میدهد و محرک آن در زندگی ذهنی از طریق غریزه نمایندگی میشود. فروید نمیداند که این فرآیند همیشه ماهیتی شیمیایی دارد یا ممکن است شامل نیروهای مکانیکی نیز باشد. اما در زندگی ذهنی، غرایز تنها از طریق اهدافشان شناخته میشوند و دقیقا دانستن منابع آنها در روانکاوی ضروری نیست. حتی گاهی میتوان منبع یک غریزه را از هدف آن استنباط کرد.
در نهایت فروید به این سوال پاسخ میدهد که آیا غرایز مختلف که منشاء جسمی متفاوت دارند، ویژگیهای کیفی متفاوتی نیز خواهند داشت؟ او نتیجه میگیرد که احتمالاً غرایز از نظر کیفی یکسان هستند و تفاوتهایی که میان اثرات ذهنی آنها مشاهده میشود، بیشتر به تفاوت در میزان تحریک و فعالیتهایی که این غرایز از سیستم عصبی میطلبند مربوط است. منظور از «کیفیت یکسان» این است که این غرایز از یک نوع تمایل و خواسته روانی مشابه سرچشمه میگیرند؛ بهطور خاص برای ارضای نیازهای زیستی حتی اگر اهداف آنها متفاوت باشند.
به طور مثال:
- غریزه جنسی و غریزه خودحفاظتی هر دو از نیاز به ارضای یک تکانه زیستی نشأت میگیرند، اما در عمل، این غرایز از سیستم عصبی به طرق مختلف فعالیت میکنند و ممکن است تأثیرات متفاوتی در ذهن فرد ایجاد کنند.
- غریزه جنسی ممکن است به تجربهای از لذت و انگیزش برای نزدیکی جسمی منجر شود، درحالیکه غریزه خودحفاظتی ممکن است به استرس و انگیزش برای اجتناب از خطر منجر شود.
در تحقیقات روانشناختی، مفهوم غریزه میتواند بسیار گسترده باشد و غرایز تخصصیتری مانند غریزه بازی، تخریب یا گروهگرایی وجود داشته باشند. با این حال ممکن است غرایز ابتدایی (آنهایی که دیگر قابل تجزیه نیستند) در تحلیل روانشناختی اهمیت بیشتری داشته باشند.
فروید غرایز ابتدایی را به دو گروه اصلی تقسیم میکند:
غرایز خود (Self-preservation) و غرایز جنسی
غرایز ابتدایی را میتوان به دو گروه اصلی تقسیم کرد: غرایز خود که مربوط به حفظ و بقای فرد هستند و غرایز جنسی که به تولید مثل و بقای گونه مرتبطاند. این تقسیمبندی یک فرضیه عملی است که تا زمانی که مفید باشد حفظ میشود. این فرضیه در پی مطالعه اختلالات روانشناختی، به ویژه در مواردی مانند رواننژندیها و تعارضات میان خواستههای جنسی و خواستههای خود مطرح شد. فروید بیان میکند که این تقسیمبندی ممکن است در آینده بهواسطه مطالعات جدید تغییر کند اما در حال حاضر هیچ دلیلی برای رد آن وجود ندارد.
در زیستشناسی، جنسی بودن بهطور معمول با دیگر کارکردهای فرد قابل مقایسه نیست چرا که اهداف آن فراتر از فرد میرود و به حفظ گونه مربوط است. درحالیکه دیدگاه دیگری هم وجود دارد که در آن، فرد فقط یک «ضمیمه موقت» برای حفظ گونه است. فروید این نکته را مطرح میکند که از آنجا که شیمی خاصی برای فرآیندهای جنسی وجود دارد، این فرآیندها از دیگر فعالیتهای بدنی متمایز هستند.
در آغاز، غرایز جنسی به غرایز حفظ خود متصل هستند و تنها بهتدریج از آنها جدا میشوند. این امر بهویژه در انتخاب ابژه و جهتدهیهای غریزی به چشم میخورد. برخی از این غرایز در طول زندگی همچنان با غرایز خود مرتبط میمانند و میتوانند از اجزای لیبیدویی تغذیه کنند و به ویژه در زمان بروز بیماری خود را نشان میدهند.
ویژگیهای خاص غرایز جنسی
غرایز جنسی از ویژگیهایی چون جانشینی گسترده و توانایی تغییر آسان ابژههای خود برخوردارند. این ویژگیها به آنها امکان میدهند که کارکردهایی بسیار پیچیدهتر از آنچه در ابتدا پیشبینی میشود، انجام دهند. به ویژه این غرایز توانایی والایش(sublimation) دارند، به این معنا که میتوانند از اهداف اولیه خود فاصله گرفته و به سمت فعالیتهای غیرجنسی ولی پیچیدهتر هدایت شوند.
فروید به مشکلات و محدودیتهایی اشاره میکند که در تحلیل و مطالعه زندگی غریزی بهویژه از منظر آگاهی وجود دارد. یکی از چالشهای اصلی این است که زندگی غریزی در ذهن انسان معمولا غیرقابل مشاهده است و نمیتوان به راحتی آن را بررسی کرد. از آنجایی که غرایز بهطور مستقیم به اعمال ناخودآگاه و فرآیندهای ذهنی مرتبطاند، شناخت آنها نیازمند رویکردهایی خاص مانند روانکاوی است که به تحلیل رفتارهای ناخودآگاه و نمادین میپردازد.
برخلاف فرآیندهای جسمی که ممکن است برای محققان قابل مشاهده باشند، زندگی غریزی بیشتر بهطور غیرمستقیم و از طریق اختلالات رواننژندی (مثلا هیستریا یا وسواس) مشاهده میشود. به همین دلیل، بسیاری از اطلاعات ما از ویژگیهای غرایز تنها از طریق آنالیز سمپتومهای روانی بهدست آمده است.
فروید به روندی اشاره میکند که در آن غرایز جنسی در ابتدا به غرایز خود (حفظ خود) متصل هستند و بهتدریج از آنها جدا میشوند. این ارتباط اولیه در مراحل اولیه زندگی یا رشد روانی قابل مشاهده است:
در آغاز، فعالیتهای جنسی و بقا اغلب بهطور ناخودآگاه به هم مرتبط هستند. برای مثال، نیاز به ایمنی و بقا ممکن است با نیاز به رضایت جنسی در کودکان یا حتی بزرگسالان مرتبط باشد. ابتدا فعالیتهای جنسی نمیتوانند بهطور کامل از نیازهای حفظ بقای فرد جدا شوند. اما در طول زمان، این دو غریزه از هم جدا میشوند و به اهداف خاص خود میپردازند. به عبارتی در روند رشد، نیاز به تولید مثل و غرایز جنسی از نیاز به بقا و حفظ بدن جدا میشوند و هر یک به دنبال اهداف و اعمال خاص خود میروند.
دگرگونیهای غرایز و فرآیندهای دفاعی
غرایز ممکن است در طول زندگی خود دگرگونیهایی را تجربه کنند. این دگرگونیها میتوانند به شیوههای مختلفی رخ دهند:
تبدیل به ضد خود: این حالت زمانی رخ میدهد که یک غریزه به شکلی کاملا متضاد با هدف اصلی خود تغییر میکند. این فرآیند به دو دسته تقسیم میشود:
تغییر از فعال بودن به انفعال: در این حالت هدف غریزه تغییر میکند. به عنوان مثال در سادیسم فرد به دنبال اعمال خشونت یا قدرت بر شخص دیگری است (هدف فعال). اما در حالت ضد خود، این هدف تغییر میکند و فرد به سمت انفعال پیش میرود مثل مازوخیسم که هدف آن آزار دیدن است.
تغییر محتوای غریزه: در این وضعیت، محتوای غریزه بهطور کامل تغییر میکند. به طور مشخص، این تغییرات در فرآیندهایی مانند تبدیل عشق به نفرت مشاهده میشود. این تغییر محتوا نشان دهنده یک دگرگونی اساسی در نحوه ابراز یا تجربه غریزه است.
بازگشت به سمت خود فرد: در این حالت، غریزه به خود فرد باز میگردد و بهطور داخلیتر یا درونگرایانهتر عمل میکند. فروید بهویژه در مورد مازوخیسم توضیح میدهد که این فرایند در واقع همان سادیسمی است که به سمت خود فرد بازگشته است. در سادیسم، فرد به دنبال اعمال قدرت و خشونت بر دیگری است اما در مازوخیسم، فرد به دنبال تجربه همان خشونت و قدرت بهطور شخصی و بر خود ایگو است. این امر بهویژه در حالتهای نمایشگرایی که فرد به بدن خود نگاه میکند و از این نمایش لذت میبرد، قابل مشاهده است.
در این شرایط، فرآیند تغییر ابژه رخ میدهد. به این معنا که آنچه قبلا به عنوان یک «ابژه» در نظر گرفته میشد (فرد دیگری که هدف خشونت یا نگاه است) اکنون به خود فرد تبدیل میشود.
سرکوب: فروید اشاره میکند که این مساله نیاز به بحث جداگانه دارد. وقتی یک غریزه بهطور کلی از آگاهی فرد بیرون رانده میشود، سرکوب اتفاق افتاده است و بعد از این مقاله، مقاله سرکوب را مینویسد.
والایش: بهطور کلی به معنای انتقال انرژی لیبیدویی به سمت اهداف غیرجنسی و اجتماعیتر است.
فرآیند سادیسم-مازوخیسم
فروید با تحلیل دقیقی فرآیند تبدیل سادیسم به مازوخیسم را توضیح میدهد:
- ابتدا، فرد سادیست به اعمال خشونت یا قدرت بر دیگری میپردازد.
- سپس این رفتار به سمت خود فرد باز میگردد و غریزه از حالت فعال به حالت منفعل تغییر میکند. این تغییر از هدف فعال به هدف منفعل اساسا همان فرآیند مازوخیسم است.
- در مرحله بعد فرد ممکن است دوباره به دنبال فرد دیگری بهعنوان «ابژه» باشد تا خشونت یا آزار را تجربه کند. درواقع مازوخیسم ممکن است تغییری از سادیسم باشد.
نمونههایی از این فرآیندها در وسواس یا سادیسم خفیف نیز مشاهده میشود. برای مثال، در وسواس فرد ممکن است به جای آزار دادن دیگران، شروع به آزار دادن خود کند که همان بازگشت غریزه به خود فرد است. در اینجا تغییر در هدف غریزه بهوضوح مشهود است و فرد بهطور فعال در پیخودآزاری است.
فرآیندهای دفاعی از این دست میتوانند به عنوان مکانیسمهایی برای مقابله با فشارهای درونی و بیرونی عمل کنند و به شکلهای مختلف در روابط انسانی نمایان شوند.
ایجاد درد و هدف سادیستیک
اگرچه در نگاه اول ممکن است هدف اصلی سادیسم ایجاد درد به نظر برسد اما روانکاوی نشان میدهد که این تصور دقیق نیست: کودکان سادیست در آغاز توجهی به ایجاد درد ندارند و قصدی در این زمینه نشان نمیدهند. هدف آنها بیشتر تحقیر یا تسلط بر دیگری است.
زمانی که غرایز سادیستی به مازوخیسم تبدیل شوند، درد بهعنوان یک جزء طبیعی و سازگار با هدف منفعل مازوخیستی ظاهر میشود.
درد مانند سایر احساسات ناخوشایند میتواند برانگیختگی جنسی را تحریک کند. بنابراین فرد ممکن است برای دستیابی به لذت جنسی، ناخوشایندی درد را تحمل کند. این پدیده در موارد مازوخیستیک بهخوبی قابل مشاهده است. وقتی تجربه درد به هدف مازوخیستیک تبدیل شود، هدف سادیستیک ایجاد درد بهطور بازگشتی ظاهر میشود. در این وضعیت، فرد سادیست از طریق همانندسازی با ابژه رنجکشنده (قربانی)، درد را بهصورت مازوخیستیک تجربه میکند.
نکته مهم این است که آنچه واقعا لذتبخش است خود درد نیست، بلکه تحریک جنسی همراه با آن است. این امر باعث میشود که موقعیت سادیستیک همچنان برای تجربه این تحریک مناسب باشد.
فروید در پاورقی اضافهشده در سال 1924 به این نکته اشاره میکند که احساسات دلسوزی فرد سادیست نباید بهعنوان نتیجه یک دگرگونی غریزی در سادیسم در نظر گرفته شوند. بلکه این احساسات ناشی از یک واکنشسازی (reaction formation) در برابر سادیسم هستند. به عبارت دیگر دلسوزی یک واکنش دفاعی است که علیه تمایلات سادیستیک شکل میگیرد. تفاوت این مساله با دگرگونی مستقیم غرایز مانند تبدیل سادیسم به مازوخیسم بسیار مهم است.
جفت متضاد تماشاگرایی اسکوپوفیلیا (Scopophilia) و نمایشگرایی (Exhibitionism)
فروید به غرایز مرتبط با تماشاگری و نمایشگری نیز میپردازد. این غرایز در زمینه انحرافات جنسی مورد مطالعه قرار گرفتهاند و مانند سادیسم و مازوخیسم از تغییرات پیچیدهای برخوردارند:
- تماشاگری بهعنوان یک فعالیت که به ابژه خارجی هدایت میشود (مثلا نگاه کردن به دیگران).
- رها کردن ابژه خارجی و بازگشت غریزه تماشاگری به بدن خود فرد. در این مرحله، تغییر از فعالیت به انفعال رخ میدهد و فرد به جای نگاه کردن به دیگران، به دنبال دیده شدن توسط آنها است.
- به رسمیت شناختن فرد دیگری که سوژه خودش را به او نمایش میدهد تا توسط او دیده شود.
فروید خود به پیچیدگی این موضوع اذعان دارد و در برخی آثار خود مانند مقاله «مسآله اقتصادی مازوخیسم»، دیدگاههای خود را تشریح میکند.
خوداروتیسم و مرحله خودشیفتهوار در اسکوپوفیلیا (لذت بصری)
اسکوپوفیلی یا تماشاگری، (لذت از نگاه کردن) در ابتدا «خوداروتیک» است. یعنی فرد به جای نگاه کردن به دیگری، به بخشی از بدن خودش نگاه میکند و از این طریق لذت میبرد. این مرحله به خودشیفتگی مرتبط است زیرا ابژه میل همان بدن خود فرد است نه دیگری. در مرحله بعد از طریق مقایسه و آگاهی از بدن دیگران، میل نگاه کردن به سمت بیرون تغییر جهت میدهد. این مرحلهای است که فروید آن را اسکوپوفیلیای «فعال» مینامد، یعنی لذت از نگاه کردن به دیگران.
رابطه اسکوپوفیلیا با نمایشگری (دیده شدن)
همانطور که میل به نگاه کردن به دیگران (فعال) پدید میآید، ممکن است به مرور فرد به لذت دیده شدن توسط دیگران (نمایشگری) نیز گرایش پیدا کند که شکل منفعل اسکوپوفیلیا است. بنابراین فروید نشان میدهد که این دو وضعیت نگاه کردن و دیده شدن از یک منبع اولیه (خوداروتیسم) منشاء میگیرند اما مسیر متفاوتی طی میکنند.
از نظر فروید چنین مرحلهای در سادیسم غایب است. سادیسم از ابتدا به سمت یک ابژه خارجی هدایت میشود. برخلاف اسکوپوفیلیا که ابتدا خودمحور است، سادیسم از همان ابتدا به دیگران معطوف است و به کنترل یا اعمال خشونت بر آنها میل دارد. با این حال شاید بتوان تلاشهای کودک برای کنترل اعضای بدن خود (مثلا ضربه زدن یا فشار دادن دست) را نوعی شکل ابتدایی سادیسم دانست. او بر این باور است که غرایز معمولا مسیر تغییر از حالت فعال به منفعل را طی میکنند. این تغییر به ویژه زمانی رخ میدهد که فرد با محدودیتهای بیرونی (مثل هنجارهای اجتماعی) یا دفاعهای روانی روبرو میشود.
درنهایت همانطور که در اسکوپوفیلیا، این تغییر به شکل گذار از نگاه کردن (فعال) به دیده شدن (منفعل) رخ میدهد، در سادیسم نیز تغییر از کنترل دیگران به مازوخیسم (تحمل درد توسط خود) میتواند نشانهای از این فرآیند باشد.
نظریه امواج غریزه
غرایز به صورت «امواج پیدرپی» ظاهر میشوند. این امواج میتوانند در هر مرحله ویژگی متفاوتی پیدا کنند (فعال یا منفعل شوند) و سپس به امواج قبلی افزوده شوند. او این نظریه را برای توضیح پیچیدگیهای تحولات غریزی ارائه میکند. به این معنا که تمام مراحل رشد یک غریزه (از خوداروتیسم تا اسکوپوفیلیای فعال و منفعل) ممکن است به صورت موازی در ناخودآگاه فرد باقی بمانند.
نقش نارسیسم در تحول غرایز
خودشیفتگی مرحلهای بنیادین در تحول غرایز است. اسکوپوفیلیا و حتی سادیسم میتوانند از این مرحله ناشی شوند. برای مثال در اسکوپوفیلیا، اگر فرد به جای نگاه کردن به دیگران، به بدن خود بازگردد، به خودشیفتگی اولیه بازگشته است. در سادیسم، اگر فرد به جای اعمال خشونت بر دیگران، این میل را به خود معطوف کند (مازوخیسم)، بازگشت به خودشیفتگی رخ داده است.
ابهام یا دوگانگی غریزی (Ambivalence)
فروید از اصطلاح «دوسوگرایی» (Ambivalence) استفاده میکند تا توضیح دهد که در هر مرحله از رشد غرایز، مسیر فعال و منفعل میتوانند به صورت همزمان وجود داشته باشند. برای مثال فردی ممکن است همزمان از نگاه کردن به دیگران و دیده شدن توسط آنها لذت ببرد. یا در مورد سادیسم-مازوخیسم، فرد ممکن است بهطور همزمان از آزار دادن دیگران و تحمل درد به خواست خود لذت ببرد.
همزیستی عشق و نفرت: دوسوگرایی اساسی
تغییر محتوای غرایز بهصورت مطلق تنها در یک مورد رخ میدهد: «تبدیل عشق به نفرت». این دو احساس بهطور همزمان میتوانند به یک ابژه هدایت شوند که این پدیده به عنوان یکی از مهمترین مثالهای «دوسوگرایی احساس» شناخته میشود. عشق و نفرت به یکدیگر وابستهاند و این دوسوگرایی در زندگی جنسی و روابط بین فردی نقش اساسی ایفا میکند. این نکته با مفهوم «ابهام عاطفی» پیوند دارد؛ یعنی وضعیتی که فرد در عین عشق ورزیدن به یک ابژه، از آن متنفر است.
فروید سه سطح متفاوت از تضاد در عشق را مطرح میکند:
عشق-نفرت:
رایجترین تضاد که به احساسات مثبت و منفی نسبت به یک ابژه اشاره دارد.
عشق ورزیدن-مورد عشق واقع شدن:
این تضاد به تغییر وضعیت از «فعال بودن» (عشق ورزیدن) به «انفعال» (دوست داشته شدن) مربوط است که به خودشیفتگی ارتباط دارد، زیرا در انفعال فرد به تأیید دیگران نیاز دارد.
عشق-بیتوجهی:
تضاد میان عشق و بیتوجهی یا بیتفاوتی که به رابطه خود با جهان بیرونی مرتبط است. زمانی که فرد به چیزی بیتوجه است، آن را از دایره احساسات خود خارج میکند.
فروید همچنین سه قطب روانی را که تجربههای ذهنی ما بر اساس آنها شکل میگیرد معرفی میکند:
سوژه_ابژه
این تضاد از طریق تجربهای شکل میگیرد که فرد متوجه میشود تحریکات خارجی را میتوان با عمل عضلانی کنترل کرد، اما در برابر تحریکات درونی غریزی بیدفاع است.
لذت – ناراحتی:
این قطب به مقیاسی از احساسات مرتبط است که رفتارها و انتخابهای فرد را هدایت میکند.
فعال – منفعل:
در این تضاد، خود در برابر جهان بیرونی منفعل است و از آن تحریک دریافت میکند اما از طریق غرایز به صورت فعال به جهان واکنش نشان میدهد. این قطب بعدها با تضاد مردانه-زنانه نیز پیوند میخورد.
وضعیت اولیه نارسیسم و رشد توسعه روانی
در مرحله اولیه نارسیسم، فرد بهطور خودمحورانه به لذتجویی میپردازد و به جهان بیرونی بیتفاوت است. در این وضعیت، فرد قادر است برخی از غرایز جنسی خود را بهصورت «خوداروتیک» (بدون نیاز به ابژه خارجی) ارضا کند. با این حال، برخی از غرایز جنسی که نیاز به یک ابژه خارجی دارند، این وضعیت را مختل میکنند و زمینه را برای رشد روانی فراهم میکنند.
در جریان توسعه روانی، فرد ابژههای لذتبخش را به درون خود جذب میکند (درونفکنی) و هر چیزی که ناراحتکننده باشد را از خود دور میکند (برونفکنی). این مکانیزمها باعث تغییر وضعیت «خود-واقع گرایی» اولیه به «خود-لذت گرایی» میشوند که در آن فرد جهان بیرونی را به دو دسته ابژههای لذتبخش و ناراحتکننده تقسیم میکند.
ظهور نفرت در رابطه با ابژه
زمانی که فرد از مرحله نارسیسم اولیه عبور میکند و ابژه خارجی در روابط او ظاهر میشود، نفرت نیز بهعنوان یک واکنش طبیعی رشد میکند. این نفرت ناشی از ناکامی یا مقاومت ابژه در تأمین لذت فرد است. غرایز معمولا صرفا از نظر شدت، جهت یا هدف تغییر میکنند اما جوهر و محتوای اصلی آنها (مانند گرایش به لذتجویی یا بقای فرد) حفظ میشود. برای مثال غریزه گرسنگی ممکن است تغییر کند که به چه غذایی علاقه دارید، اما همچنان به دنبال تأمین نیاز به تغذیه است یا غریزه جنسی ممکن است هدف یا ابژه خود را تغییر دهد اما همچنان در پی ارضای جنسی است.
«تغییر مطلق» نیز به حالتی اشاره دارد که ماهیت غریزه کاملا وارونه میشود. فروید ادعا میکند که این تغییر تنها در یک مورد اتفاق میافتد: تبدیل عشق به نفرت.
فروید توضیح میدهد که چطور عشق و نفرت از فرآیندهای پیچیده روانی و غریزی نشأت میگیرند و چگونه این دو احساس میتوانند در تعامل با یکدیگر بهوجود آیند. او این روند را بهطور خاص با رشد غریزههای جنسی و مراحل مختلف رشد روانی در ارتباط میبیند.
عشق اولیه ابتدا بهطور خودشیفتهوارانه است یعنی در مراحل ابتدایی رشد، فرد صرفا به دنبال ارضای تکانههای غریزی خود است. در این مرحله، فرد لذت را از طریق خودارضایی و ارضای نیازهای فیزیکی به دست میآورد. سپس، این عشق نارسیسیتیک به ابژه های بیرونی منتقل میشود. فرد ابژهها یا افراد را بهعنوان منابع لذت میشناسد و در تلاش است تا آنها را بهدرون خود جذب کند. این انتقال به معنای شکلگیری تمایل به «جذب» یا «بلعیدن» ابژه است.
بلعیدن ابژه در این مرحله نوعی عشق است که با حذف وجود جداگانه آن ابژه سازگار است و در این فرآیند، فرد در تلاش است که ابژه را به طور کامل به خود جذب کند. این شکل از عشق بهطور معمول بهصورت دوسوگرایانه (تضادهای درونی) ظاهر میشود.
در مراحل بعدی، سادیسم بهعنوان یک انگیزه تسلططلبانه و تلاش برای آسیب رساندن به ابژه یا نابود کردن آن در این رابطه ظهور میکند. به عبارت دیگر، عشق و نفرت ممکن است با هم ترکیب شوند و شکل پیچیدهای از احساسات را ایجاد کنند که در آن عشق و تنفر در کنار یکدیگر وجود دارند.
نفرت برخلاف عشق، قدیمیتر است و از همان ابتدا با نارسیسم شروع میشود. ابتدا فرد بهطور ناخودآگاه جهان بیرونی و تحریکات آن را بهعنوان تهدیدی برای خود میبیند و احساس نفرت از جهان بیرونی ایجاد میشود. نفرت بهطور خاص با غریزههای خودحفاظتی ارتباط دارد، زیرا این غریزهها به فرد کمک میکنند تا از خود در برابر خطرات خارجی محافظت کند. به همین دلیل، هر زمانی که یک ابژه یا تحریک از بیرون تهدیدی برای این غریزهها بهوجود آورد، احساس نفرت نسبت به آن ابژه یا فرد ایجاد میشود.
هنگامی که غریزههای جنسی با غریزههای خودحفاظتی در تضاد قرار میگیرند، این تضاد باعث میشود که نفرت بهطور مستقیم به هدف غریزی منتقل شود بهویژه در مرحله سادیستی-مقعدی، جایی که تسلط و آسیب رساندن به ابژه ممکن است بهعنوان شکل اصلی از ارتباط با آن ابژه باشد.
تصور کنید کودکی در حال بازی با یک اسباببازی است. او هنوز به طور کامل درک نکرده است که این اسباببازی متعلق به او نیست و میتواند با دیگران به اشتراک گذاشته شود. در این حالت، او از اسباببازی بهطور خودخواهانه و خودشیفتهوارانهای لذت میبرد و هیچ تمایلی به به اشتراک گذاشتن آن با دیگران ندارد. این لذت بهطور کامل برای خود او است و تا زمانی که در این مرحله است، هیچ حس خاصی به دیگران ندارد.
وقتی که این کودک بزرگتر میشود، علاقه به دیگران شکل میگیرد. او میفهمد که برخی از افراد میتوانند منابع لذت و رضایت برای او باشند. این همان فرآیند انتقال است که در آن عشق از خودارضایی به دنیای بیرونی منتقل میشود.
حالا که کودک بزرگتر شده است، میفهمد که والدین یا دوستان میتوانند برای او منابع لذت و حمایت باشند. او بهشکل طبیعی نسبت به آنها احساس نزدیکی و علاقه پیدا میکند. این انتقال از «خود» به «دیگران» اولین شکل واقعی عشق است که میتواند بهعنوان یک علاقهمندی یا پیوند عاطفی با دیگران تعریف شود.
فروید در مقاله «غرایز و دگرگونیهای آن»، تمرکز زیادی بر اصل لذت و جذب لذت داشت. در این مقاله او بیان میکند که زندگی روانی انسان اساسا حول محور اصل لذت میچرخد، به این معنی که همه رفتارهای انسانی در جهت دستیابی به لذت و دوری از درد هدایت میشوند. این اصل بهطور کلی بر غریزههای جنسی و خودحفاظتی (بهویژه غرایز زندگی یا اروس) تسلط دارد.
اما در مقاله «ورای اصل لذت»، فروید با معرفی سائق مرگ (Thanatos) به عنوان یکی از نیرویهای مهم در روانشناسی انسان، نظریهاش را اصلاح کرد. او بیان کرد که علاوه بر اصل لذت که اروس یا غریزه زندگی را نمایندگی میکند، نیروی دیگری به نام سائق مرگ وجود دارد که باعث تمایل به بازگشت به حالت بیحیات و غیرزنده میشود. این سائق مرگ، به ویژه در تعامل با سائق زندگی (Eros) بهعنوان یکی از محرکهای مهم در رفتارهای انسان مطرح میشود.
او در مقاله «ورای اصل لذت»، فروید تاکید میکند که اصل لذت نمیتواند تمام رفتارهای انسانی را توضیح دهد، زیرا گاهی اوقات انسانها به رفتارهایی میپردازند که منجر به درد و رنج میشود. این پدیده را فروید با وجود تکانه مرگ توضیح میدهد که به طور طبیعی در انسان وجود دارد و به طور مثال میتواند در سادیسم و مازوخیسم نمایان شود. در نتیجه این مقاله باعث تغییر نگاه فروید به نظریهاش درباره لذت میشود و نشاندهنده تضاد بین دو اصل بنیادی در روان انسان است.
شبکه های اجتماعی مرکز روانشناختی رهیاب: کانال تلگرام مرکز مشاوره رهیاب – صفحه اینستاگرام مرکز مشاوره رهیاب