“دوست دارم حقیقت را بگویید. این طور نیست: من آن را خراب کردم. هیچ حقیقتی وجود ندارد که هنگام عبور از توجه، تبدیل به دروغ نشود. که مرد را از دویدن در پی زن باز دارد. این فضا زمانمند بودن این لغزش را بیان میکند. آیا این لغزشی است که نیاز به رمزگشایی دارد، یعنی لغزشی از ناخودآگاه که ساختاری شبیه به زبان دارد، یا یک واقعیت است، اثری از واقعیت، چیزی فراتر از معنا؟ … ما هستیم، ما مطئناً در ناخودآگاه هستیم …” (ژک لکان)
و فروید گفت زبدهترین روانکاوها هم از دیدن مقاومتها و لغزندگیهای خودشان عاجزند.
لکان در سال ۱۹۷۸ میگوید: «ناخودآگاه این است: فرد صحبت کردن را یاد گرفته تا به زبان اجازه دهد انواع چیزها را مطرح کند» و مدتی بعد میگوید «ما مطمئن هستیم که در ناخودآگاه هستیم»، «ناخوداگاهی که ساختاری شبیه زبان دارد». درواقع ناخودآگاه همان شناخت ناخودآگاه است یعنی سوژه ناخودآگاه به دنبال شناخت ناخودآگاه است که قرار است بداند و آن سوژه خود، شبکهای از دالها را به عنوان مجموعهای ثابت تشکیل میدهد که باید توسط سوژه ناخودآگاه رمزگشایی شود.
درحالیکه ناخودآگاه فرویدی از دو ویژگی سرکوب اولیه و ثانویه پدیدار میشود، لکان آن را از سه منظر توصیف میکند:
۱. ناخودآگاه ساختاری شبیه زبان دارد.
۲. ناخودآگاه به عنوان یک شکاف، محو شدنی است و لحظهای ظاهر و ناپدید میشود.
۳. ناخودآگاه به عنوان یک نبض یا پالس زمانی عمل میکند: درست مانند اسفنکتر یا دهان که باز و بسته میشود، جایی که ناخودآگاه با رانه (Drive) و بدنِ غریزی، ارتباطی در هم تنیده دارد. اما سوال لکان که ژک الن میلر از آن به عنوان «مشکل لکان» یاد میکند، همواره این بود که چگونه دال، کلمه و حس، با بدن، با چیزی به عنوان نظم غریزی، همبستگی دارد.
لکان تا آخر عمر بر این باور اصرار داشت که دسترسی به ناخودآگاه تنها از طریق به کارگیری زبان میسر است؛ گفتن و تداعی آزاد، کاری که خودش تا دم مرگ به آن وفادار بود: «زیرا ما در قلمروی زبان و کارکرد کلمه قرار داریم، زبانی که میتواند پدیدار شود.»
ناخودآگاه در قلمروی کلمه چیزی شبیه به تصمیم اورفئوس است که برای بیرون آمدن نباید به پشت سرش نگاه کند.
یک لحظه حساس در تداعی آزاد
ناخودآگاه در قلمروی کلمات، به مثابه دانشی زیرین است که ممکن است به نور و روشنایی برسد یا در اعماق و لایههای زیرین پنهان بماند.
اورفئوس (Orpheus)، موسیقیدان و شاعر افسانهای، عمیقاً عاشق یوریدیس (Eurydice) شد و با هم ازدواج کردند. متأسفانه یوریدیس اندکی پس از ازدواجشان بر اثر مارگزیدگی درگذشت و اورفئوس ویران شد.
اورفئوس غرق در اندوه بود و تصمیم گرفت به دنیای زیرین سفر کند بلکه بتواند یوریدیس را به دنیای زندگان بازگرداند. او با استفاده از استعدادی که در موسیقی داشت، هادس، خدای دنیای زیرین را مجذوب خود کرد و او را متقاعد کرد که اجازه دهد یوریدیس با او بازگردد. با این حال، هادس برای او یک شرط گذاشت: اورفئوس باید در طی این مسیر بدون نگاه کردن به پشت سر، تا زمانی که هر دو به سطح زمین برسند، یوریدیس را از دنیای زیرین خارج کند.
درحالیکه اورفئوس و یوریدیس در راه خروج از دنیای زیرین بودند، اورفئوس که گرفتار شک و اضطراب شده بود، به پشت سرش نگاه میکند تا ببیند آیا یوریدیس واقعا او را دنبال میکند. با این کار شرطی که هادس تعیین کرده بود را شکست و در نتیجه، یوریدیس برای همیشه در مقابل اورفئوس ناپدید شد و به اعماق دنیای زیرین بازگشت که منجر به جدایی غمانگیز این دو عاشق شد.
ناخودآگاه واقعی
طبق توافق با «هادس»، فرمانروای مردگان و دنیای زیر زمین،
یوریدیس در مسیر نور به دنبال اورفئوس رفت،
درست در لحظهای که میخواستند اعماق تاریکی را ترک کنند،
اورفئوس شک کرد،
او بسیار وسواسگونه شک کرد.
سپس این فکر به ذهنش رسید که احتمال دارد «پرسفون»، ملکه جهان زیرین او را فریب داده باشد.
و یوریدیس به دنبال او نیامده باشد،
پس نتوانست وسوسهاش را تحمل کند و برگشت تا نگاه کند و مطمئن شود…
وقتی این اتفاق افتاد،
یوریدیس توسط نیرویی مقاومت ناپذیر به سوی هادس کشیده شد.
اورفئوس، ناامیدانه سعی کرد دوباره برای نجات معشوقش برود،
اما این بار شارون (قایقی دارد که مردگان را از رود ستوکس میگذراند و نزد هادس میبرد)، به او اجازه نداد.
بنابراین، اورفئوس تنها و درمانده به زمین بازگشت
و تا زمان مرگ به همسرش وفادار ماند.
او دوبار او را از دست داد،
یک بار هنگام مرگ او را از دست داد و به اعماق نزد هادس رفت،
و برای بار دوم وقتی خواست برای نجات یوریدیس برود او را از دست داد، زیرا برگشت و به او نگاه کرد.
چگونه میتوان آنچه را که این افسانه نشان میدهد نبینیم؟
لکان در سال 1977 در باب ناخودآگاه به این سو میرود که «وقتی توجه میکنید دیگر در ناخودآگاه نیستید» او در سال 1977، در متنی به نام «پیشگفتاری برای نسخه انگلیسی سمینار 11»، گفت: «از آنجایی که من فقط به زبان فرانسوی مینویسم، وقتی یک لغزش، دیگر دامنه معنایی (تفسیر) ندارد، تنها در این صورت است که فرد از وجود خود در ناخودآگاه مطمئن میشود. آدم خودش میفهمد. اما کافی است به آن توجه کنید تا از آن خارج شوید، هیچ دوستی و رفاقتی وجود ندارد که بتواند از ناخودآگاه پشتیبانی کند.»
این لکان متأخر است که صحبت از ناخودآگاه “واقعی” میکند، کافی است به ناخودآگاه توجه شود – مانند همان چیزی که در اسطوره بین اورفئوس و یوریدیس گذشت – تا دیگر آنجا نباشد و از دست بدهد. اینکه لکان میگوید هیچ دوستی برای حمایت از این ناخودآگاه، ناخودآگاه واقعی وجود ندارد، نشان میدهد که فرد تنها زمانی در ناخودآگاه است که S1 و S2 (دال ۱ و دال ۲)، با هم زنجیرهای تشکیل نمیدهند.
و این دقیقاً همان چیزی است که لکان از سمینار ۱۱ به بعد شروع به کاوش در مورد آن میکند.
“ناخودآگاه واقعی” از ناخودآگاه فرویدی، ناخودآگاه به عنوان یک زبان ساختاریافته، چیزی که از بزرگ دیگری میآید یا یک شکاف یا گسست ناپیدا، متمایز است. لکان از ناخودآگاهی صحبت میکند که در یک پالس زمانی، جایی که هیچ دوستیای بین S1 و S2 وجود ندارد، پدیدار میشود.